نام کتاب: یک روز دیگر
رفت و ستاره ها دیده شدند. هزاران ستاره. او داشت مرا روی سبزههای مرطوب می گذاشت و روح ویران شده ام را به این دنیا برمی گرداند
مادر گلویم خشک بود. مجبور بودم بین کلمات آب دهانم را قورت بدهم. «آن زن..؟ چه گفت؟
مادرم با ملایمت شانه هایم را پایین برد. «بخشش» بخشیدن او؟ یا پدر؟
سرم با زمین تماس پیدا کرد. چکیدن خون مرطوب را از پیشانی ام دس کردم
خودته
بدنم از کار افتاده بود. نمی توانستم بازوها با پاهایم را حرکت بدهم. داشتم بیهوش می شدم. چقدر دیگر وفت داشتم؟
با صدای گرفته ای گفتم: «بله.. به نظر می رسید گیج شده.
بله، تو مادر خوبی بودی.
دست روی دهانش گذاشت تا لبخندش را پنهان کند، انگار داشت از خنده منفجر میشد
گفت: «زندگی کنه انه صبر کن.. دوستت دارم، چارلی صدر انگشتانش را به سویم تکان داد. داشتم گریه می کردم. تو را از دست میدهم...
چارلی، تو مادرت را از دست نمی دهی. من همین جا هستم.8 بعله برف تند نور تسویرش را محو کرد.
چارلز بند تو. صدایم را می شنوی؟*

صفحه 196 از 203