چیک داستانش را به پایان می رساند
هرگز به اولین خاطره ای که از دوران کودکی تان به یاد دارید فکر کرده اید؟ خاطرهی من مال وقتی است که سه ساله بودم. تابستان بود. در پارک نزدیکی خانه ی ما کارناوالی بر پا بود با غرفه های فروش بادکنک و پشمک. عده ای مرد که تازه مسابقهی طناب کشی را تمام کرده بودند جلوی آبسردکن به صف ایستاده بودند.
من احتمالا تشنه بودم، چون مادرم زیر بغل هایم را گرفت و مرا بلند کرد و اول صف برد. یادم است چطور از میان آن مردهای عرق کرده، با بالاتنه های برهنه، راهش را باز کرد و چطور یک دستش را دور سینه ی من فشرد و با دست دیگرش دستگیرهی آب سرد کن را چرخاند. در گوشم زمزمه کرد: «چارلی، آب بخوره و من در حالی که پاهایم در هوا تاب می خورد به جلو خم شدم و آب خوردم و همه ی آن مردها منتظر شدند تا کار ما تمام شود. هنوز می توانم بازوی مادرم را دور سینه ام احساس کنم. هنوز می توانم جوشش آب را بپیم. این اولین خاطرهی من است، مادر و پسر، دنایی مال خودمان.
حالا، در پایان این آخرین روزی که با هم بودیم، دوباره همان اتفاق افتاده بود. بدنم قدرت نداشت. به زحمت می توانستم حرکت کنم. دست او دور سینه ام حلقه شد و حس کردم یک بار دیگر دارد مرا حمل می کند، موقع حرکت هوا به صورتم می خورد. همه جا تاریک بود، انگار ما داشتیم در پس پرده ای حرکت می کردیم. بعد تاریکی کنار
هرگز به اولین خاطره ای که از دوران کودکی تان به یاد دارید فکر کرده اید؟ خاطرهی من مال وقتی است که سه ساله بودم. تابستان بود. در پارک نزدیکی خانه ی ما کارناوالی بر پا بود با غرفه های فروش بادکنک و پشمک. عده ای مرد که تازه مسابقهی طناب کشی را تمام کرده بودند جلوی آبسردکن به صف ایستاده بودند.
من احتمالا تشنه بودم، چون مادرم زیر بغل هایم را گرفت و مرا بلند کرد و اول صف برد. یادم است چطور از میان آن مردهای عرق کرده، با بالاتنه های برهنه، راهش را باز کرد و چطور یک دستش را دور سینه ی من فشرد و با دست دیگرش دستگیرهی آب سرد کن را چرخاند. در گوشم زمزمه کرد: «چارلی، آب بخوره و من در حالی که پاهایم در هوا تاب می خورد به جلو خم شدم و آب خوردم و همه ی آن مردها منتظر شدند تا کار ما تمام شود. هنوز می توانم بازوی مادرم را دور سینه ام احساس کنم. هنوز می توانم جوشش آب را بپیم. این اولین خاطرهی من است، مادر و پسر، دنایی مال خودمان.
حالا، در پایان این آخرین روزی که با هم بودیم، دوباره همان اتفاق افتاده بود. بدنم قدرت نداشت. به زحمت می توانستم حرکت کنم. دست او دور سینه ام حلقه شد و حس کردم یک بار دیگر دارد مرا حمل می کند، موقع حرکت هوا به صورتم می خورد. همه جا تاریک بود، انگار ما داشتیم در پس پرده ای حرکت می کردیم. بعد تاریکی کنار