نام کتاب: یک روز دیگر
چشم هایش از اشک خیس بود. چرا می خواهی بمیری؟ه لرزیدم. یک لحظه نفسم بند آمد. میدانی...؟» لبخند اندوهگینی زد. ومن مادرت هستم.ة
بدنم لرزید. به زحمت هوا را از ریه هایم بیرون دادم. «مامان.... من آن کسی که تو فکر می کنی نیستم... من اوضاع را خراب کردم. من الکلی شدم. همه چیز را به هم ریختم. خانواده ام را از دست دادم...ه
انه، چارلی
بله، بله، این کار را کردم. صدایم می لرزید. «من خرد شدم. مامان کاترین رفته. من باعث شدم برود... ماریا، من حتی در زندگی اش جایی ندارم. او ازدواج کرده... من حتی آنجا نبودم. حالا من بیگانه ام. بیگانه با هر چه دوست داشتم..
نفس نفس میزدم. دو تو آن روز آخر... من نباید از پیش تو میرفتم.. هرگز نتوانستم به تو بگویم..
میرم از خجالت پایین افتاد.
چقدر... چقدر... متأسفم.ه این تمام آن چیزی بود که به زبان آوردم. در حالی که به طرزی خارج از کنترل زاری می کردم و شیون کنان خودم را خالی کردم، به زمین افتادم. اتاق جمع شد و به صورت گرمایی پشت چشمهایم در آمد. نمیدانم چه مدت در آن حال بودم. وقتی درباره توانستم حرف بزنم، صدایم خفه و گرفته بود.

صفحه 192 از 203