نام کتاب: یک روز دیگر
عاقبت، تنها اظهار نظری که کرد این بود: «حالا دیگر چه اهمیتی دارد؟ه
® مادرم به آن طرف اتاق خواب کوچک رفت و جلوی تنها پنجره اش ایستاد. پرده را کنار زد.
گفت: «بیرون تاریک است.ه
پشت سر ما، در آینه، زن ایتالیایی داشت، به پایین نگاه می کرد و به اوراقش دست میزد.
گفتم: «مامان، از او متنفری؟
مادرم سرش را تکان داد. «چرا باید از او متنفر باشم؟ او فقط همان چیزهایی را می خواست که من میخواستم. او هم به آنها نرسید. ازدواج آنها به هم خورد. پدرت رفت. همانطور که گفتم، او در این کار مهارت داشته
مادرم آرنجهایش را گرفت، انگار که سردش شده باشد. زن جلوی آینه صورتش را در دستهایش پنهان کرد. ناله ی کوتاهی سر داد.
مادرم زمزمه کرد: چارلی، رازها آدم را خرد می کنند. ه
ما هر سه، هر یک در دنیای خودمان، لحظه ای همان طور ساکت ماندیم. بعد مادرم به طرف من برگشت.
گفت: «حالا دیگر تو باید برویه | بروم؟» صدایم گرفت. کجا؟ چرا؟
دستهایم را گرفت: «اما چارلی... اول می خواهم از تو چیزی بپرسم.

صفحه 191 از 203