نام کتاب: یک روز دیگر
در زندگی من خیلی چیزها هست که آرزو دارم میشد آنها را تغییر بدهم. لحظه های بسیاری که میخواستم عوض کنم. اما اگر فقط می توانستم یک لحظه را تغییر بدهم آنچه انتخاب می کردم برای خودم نبود، بلکه برای دخترم، ماریا، بود که آن بعد از ظهر آفتابی یکشنبه دنبال مادربزرگش میگشت و او را در حالی پیدا کرد که روی کف اتاق افتاده بود. سرگردان بین فریاد کمک خواهی و ترس از ترک کردن مادربزرگش دوان دوان از اتاق خارج می شد و به آن بر می گشت. او هنوز بچه بود.
فکر می کنم از آن زمان به بعد، رو در رو شدن با دختر با همسرم برایم دشوار شد. فکر می کنم به همین دلیل بود که آنقدر مشروب میخوردم. فکر می کنم به همین علت بود که زاری کنان به دنیای دیگر رفتم، چون در اعماق وجودم احساس نمی کردم دیگر لیاقت دنیای قبلی ام را داشته باشم. من فرار کردم. از این نظر گمان می کنم متاسفانه من و پدرم به هم شباهت داشتیم. وقتی دو هفته بعد، در آرامش اتاق خوابمان، پش
کاترین اعتراف کردم کجا رفته بودم، که اصلا سفری کاری در کار نبوده، که وقتی مادرم به زمین افتاده بود و داشت می مرد، من داشتم در استادیومی در پیتسبورگ بیسبال بازی می کردم، کاترین بیش از هرچیز مبهوت شده بود. حالتی پیدا کرده بود که انگار می خواست چیزی بگوید، اما نمی توانست آن را به زبان بیاورد.

صفحه 190 از 203