نام کتاب: یک روز دیگر
آسمان داشت روشن میشد. صدای جیرجیرکها بلندتر شده بود. ناگهان صحنه ای از بچگی های ماریا را به یاد آوردم، زمانی که آنقدر کوچک بود که می شد او را با یک دست در آغوش گرفت و پوستش بوی پودر تالک می داد. بعد خودم را دیدم که مثل حالا خیس و کثیف سرزده به عروسی دخترم رفتم. موسیقی قطع شد، همه یکه خورده سر بلند کردند. ماریا از همه بیشتر یکه خورده بود.
سرم را پایین انداختم کسی برای من دلتنگ نمی شد. | دو قدم دویدم، نرده را گرفتم، و خودم را از روی آن پرت کردم.
2 بقیهی ماجرا را نمی شود توضیح داد. با چه برخورد کردم و چطور زنده ماندم، نمی توانم چیزی بگویم. تنها چیزی که به یاد دارم چرخیدن و پرت شدن و کشیده شدن و غلت خوردن و خراشیده شدن بود و عاقبت افتادن با صدا. جای زخم های روی صورتم؟ فکر می کنم نتیجهی همان افتادن باشد. مثل این بود که زمانی طولانی داشتم سقوط می کردم. |
وقتی چشم هایم را باز کردم، دورتادورم شاخه های شکستهی درخت بود. سنگها به شکم و سینه ام فشرده شده بود. چانه ام را بلند کردم، و چیزی که دیدم این بود: زمین بازی بیال نوجوانی ام، جایگاه هر کدام از دو تیم، محل ایستادن توپ پرت کن
و مادرم، که سالها بود مرده بود.

صفحه 19 از 203