نام کتاب: یک روز دیگر
مادرم گفت: «چارلی، آن شب با اتومبیل به خانه برگشتم و روی الهی جدول خیابان نشستم. منتظر ماندم. حتی نمی خواستم اتومبیلش را وارد مسیر اتومبیل روی ما بکند. او بعد از نیمه شب برگشت. هرگز حالت چهره اش را وقتی که نور چراغ های اتومبیلش روی من افتاد، فراموش نمی کنم، چون فکر می کنم در آن لحظه فهمید مشتش باز شده.
اسوار اتومبیل شدم و وادارشی کردم شده را بالا بکشد. نمی خواستم کسی صدایم را بشنود. بعد منفجر شدم. طوری منفجر شدم که او نتوانست به هیچ کدام از دروغهایش متوسل شود. عاقبت اعتراف کرد آن زن
کیست، کجا با هم آشنا شده اند، و او سعی کرده است چه کاری بکند. سرم گیج می رفت. معده ام به شدت درد گرفته بود. نمی توانستم صاف بنشینم. چارلی، آدم در ازدواج انتظار خیلی چیزها را دارد، اما چه کسی می تواند تصور کند این طوری دیگری را جانشین او کنند؟
مادرم صورتش را به طرف دیوار برگرداند، نگاهش به نقاشی تاکستان ها افتاد.
مطمئن نیستم تا ماهها بعد واقعا موضوع را درک کرده باشم. توی آن اتومبیل فقط خشمگین بودم و دلشکسته. قم می خورد که متأسف است. قسم می خورد که درباره ی این پسر دیگر چیزی نمی دانسته و زمانی که فهمیده، احساس کرده وظیفه دارد کاری انجام بدهد. راست و دروغش را نمی دانم. پدرت حتی وقتی فریاد هم می کشید برای هرچیزی جوابی داشت.
ماما فرقی نمی کرد راست باشد یا دروغ. تمام شده بود. نمی فهمی؟ می توانستم او را به خاطر هر کاری که بر ضد خودم کرده بود ببخشم. اما این خیانت به تو و خواهرت هم بوده

صفحه 188 از 203