نام کتاب: یک روز دیگر
چارلی، او هرگز به من نگفت. هرگز به هیچ کس نگفت. اما یک وقتی، بعد از سالها، دوباره او را پیدا کرد. یا اینکه آن زن او را پیدا
کرد و عاقبت پدرت او را به آمریکا آورد. زندگی کامل دیگری به راه انداخت. حتی خانه ی دیگری خرید. در کالینگزوود، همان جا که مغازهی تازه اش را به راه انداخت، بادت هست؟ه
زن برس را زمین گذاشت. مادرم دستهایش را عقب کشید و بعد آنها را در هم قلاب کرد و زیر چانه اش برد
آه کشید: و آن پاستای ایتالیایی که پدرت تمام آن سال ها از من می خواست درست کنم مال او بود. به دلایلی این جریان هنوز هم آزارم میدهد.»
e و بعد. مادرم بقیهی داستان را برایم گفت. اینکه چطور همه ی . اینها را فهمیده. چطور یک بار پرسیده چرا هرگز از هتلی که در کالینگزوود
است صررت حسابی نمی رسد. اینکه چطور پدرم گفته که پول هتل را نقد می پردازد، و این موجب شده مادرم شک کند. اینکه چطور یک شب جمعه پرستار بچه ای پیدا کرده، بعد خودش با نگرانی تا کالینگزوود رانندگی کرده، در خیابانها بالا و پایین رفته، تا آنکه یوک پدر را در مسیر اتومبیل روی خانه ای غریبه دیده، و زده زیر گریه.
چارلی، داشتم میلرزیدم. هر قدمم را به زور برداشتم. بی سروصدا خودم را به پنجره ای رساندم و به داخل نگاه کردم. آنها داشتند شام می خوردند. پدرت دکمه های پیراهنش را نبسته بود، زیر پیراهنی اش دیده می شد، مثل همان وقت هایی که پیش ما بود. نشسته بود و غذایش را می خورد، بدون عجله، آسوده، انگار آنجا زندگی می کرد، بشقابها را می داد به این زن ر..ه

صفحه 186 از 203