نام کتاب: یک روز دیگر
و آدم نمی تواند دو زن داشته باشد.» مادرم زمزمه کرد: «نه. حق با توست. نمی تواند.ه
هه زن بینی اش را بالا کشید. چشمهایش سرخ و خسته به نظر می رسید. متوجه حضور من نبود. اما انگار وقتی مادرم صحبت می کرد داشت گوش میداد.
فکر می کنم پدرت موقع جنگ ترسیده بود. نمی دانست جنگ چقدر طول می کشد. در آن کرهها خیلی از افراد کشته شده بودند. شاید این زن به او احساس امنیت داده بود. شاید پدرت فکر کرده بود هرگز به وطن برنمی گردد. کسی چه میداند؟ او همیشه مجبور بود نقشه ای داشته باشد، پدرت خیلی می گفت: «نقشه داشته باش. نقشه داشته باش.»
گفتم: «من نمیفهمم. پدر برایت آن نامه را نوشته | مبله. واو از تو تقاضای ازدواج کرد. تو قبول کردی.
مادرم آهی کشید و گمان می کنم وقتی متوجه شد جنگ دارد تمام می شود، نقشه ی دیگری لازم داشت - نقشه ی قدیمی اش با من چارلی، وقتی دیگر در خطر نیستی اوضاع عوض می شود. در نتیجه... مادرم موهای زن را از روی شانه هایش بلند کرد. به پدرت او را همانجا گذاشت و آمد.
مکث کرد. م پدرت در این کار مهارت داشت.) من سرم را تکان دادم، اما چرا تو..

صفحه 185 از 203