نام کتاب: یک روز دیگر
میدانم.ه تو گرفتار بودی.» این گفته مرا به لرزه در آورد. حالا بی اندازه پوچ به نظر می رسید. دیدم موجی از تسلیم از صورتش گذشت. به نظرم در آن لحظه هردوی ما داشتیم فکر می کردیم اگر قبلا این کارها را کرده بودیم چقدر همه چیز فرق می کرد.
او پرسید: «چارلی، من مادر خوبی بودم؟
دهانم را باز کردم تا جواب بدهم، اما نور کور کنندهای او را از جلوی چشمم محو کرد. روی صورتم گرما را حس کردم، انگار خورشید داشت صورتم را می سوزاند. بعد، یک بار دیگر، آن صدای گوشخراش بلند شدن
چارلز به تو. چشمهایت را باز کن!» چشم هایم را محکم باز و بسته کردم. ناگهان چند کوچه عقب تر از مادرم بودم. انگار او به راهش ادامه داده بود و من ایستاده بودم. دوباره چشم هایم را باز و بسته کردم. حالا مادرم دورتر شده بود. دیگر به زحمت می توانستم او را ببینم. خودم را جلو کشیدم، انگشتهایم کشیده شدند، شانه هایم داشتند از جا در می آمدند. همه چیز می چرخید. حس کردم دارم سعی می کنم اسم او را صدا بزنم، کلمات در گلویم مرتعش می شد. این کار تمام نیرویم را تحلیل برد.
بعد او دوباره با من بود، دستم را گرفته بود، کاملا آرام، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. ما به نرمی به همان جای قبلی برگشته بود. من
او تکرار کرد و یک توقف دیگرهه

صفحه 180 از 203