نمی توانم بگویم چقدر راه رفتم. آنقدر راه رفتم که باران قطع شد و اولین نشانه های سحر آسمان را روشن کرد. به حومه ی پرویل بیچ رسیدم، که علامتش برج آب بلند و زنگ زده ای درست پشت زمین بیسبال بود. در شهرهای کوچکی مثل شهر من بالا رفتن از برجهای آب یک جور آیین بلوغ محسوب میشا-، و من و رفقایی که با آنها بیسبال بازی می کردم عادت داشتیم آخر هفته ها، با اسپری های رنگ جاسازی شده در کمربندهایمان، از این بر آب بالا برویم.
حالا دوباره مقابل آن برج آب ایستاده بودم، خیس و پیر و درهم شکسته و مست، و باید اضافه کنم شاید یک قاتل یا چیزی مثل آن. چون اصلا راننده ی کامیون را ندیدم. اهمیتی نداشت، چون با اصرارم برای اینکه آن شب آخرین شب زندگی ام باشد، کارهای بعدی ام بدون فکر بود.
انتهای نردبان را پیدا کردم. از آن بالا رفتم.
مدتی طول کشید تا به مخزن پر چ شده برسم. وقتی عاقبت به آن رسیدم، نفس بریده، در حالی که هوا را می بلعیدم، روی مسیر باریک گذرگاه از پا در آمدم. در اعماق مغز پریشانم صدایی سرزنشم کرد که تا این حد آمادگی جسمی ام را از دست داده ام. -
به درختهای آن پایین نگاه کردم. پشت آنها زمین بیسبالی را دیدم که در آن از پدرم این بازی را یاد گرفته بودم. دیدن آن هنوز خاطرات غم انگیزی را زنده می کرد. کودکی چه چیزی دارد که هرگز شما را رها نمی کند، حتی وقتی چنان در هم شکسته اید که به سختی می شود باور کرد زمانی کودک بوده اید؟
حالا دوباره مقابل آن برج آب ایستاده بودم، خیس و پیر و درهم شکسته و مست، و باید اضافه کنم شاید یک قاتل یا چیزی مثل آن. چون اصلا راننده ی کامیون را ندیدم. اهمیتی نداشت، چون با اصرارم برای اینکه آن شب آخرین شب زندگی ام باشد، کارهای بعدی ام بدون فکر بود.
انتهای نردبان را پیدا کردم. از آن بالا رفتم.
مدتی طول کشید تا به مخزن پر چ شده برسم. وقتی عاقبت به آن رسیدم، نفس بریده، در حالی که هوا را می بلعیدم، روی مسیر باریک گذرگاه از پا در آمدم. در اعماق مغز پریشانم صدایی سرزنشم کرد که تا این حد آمادگی جسمی ام را از دست داده ام. -
به درختهای آن پایین نگاه کردم. پشت آنها زمین بیسبالی را دیدم که در آن از پدرم این بازی را یاد گرفته بودم. دیدن آن هنوز خاطرات غم انگیزی را زنده می کرد. کودکی چه چیزی دارد که هرگز شما را رها نمی کند، حتی وقتی چنان در هم شکسته اید که به سختی می شود باور کرد زمانی کودک بوده اید؟