نام کتاب: یک روز دیگر
چیک می فهمد مادرش در گذشته
«الو»
صدای زنم لرزان و ناراحت بود. گفتم: «هی، منم. متاسفم. من ..
دوای، چیک، وای، خدایا، ما نمی دانستیم چطور باتو تماس بگیریم.ه
دروغهایم را آماده کرده بودم - مشتری، جلسه، همه ی ماجرا - اما حالا همه ی آنها مثل تودهای آجر فرو ریختند.
گفتم: «موضوع چیست؟ . ومادرت. وای خدای من، چیک. تو کجا بودی؟ ما نتوانستیم...
چی شده؟ چی شده؟ زنم هق هق کنان زد زیر گریه. گفتم: «بگو، چی شده که سکته کرده بود. ماریا پیدایش کرد.»
چی....؟ه و مادرت... او مرد.»
مع امیدوارم هرگز این کلمات را نشنوی. مادرت. مرد. آنها با بقیهی کلمات فرق دارند. بزرگتر از آن هستند که در گوش هایت جا بگیرند. آنها به زبانی غریب، سنگین و پرقدرت تعلق دارند که به یک

صفحه 177 از 203