نام کتاب: یک روز دیگر
وقتی مسابقه ی پیشکسوت ها تمام شد و ما به تونل برگشتیم، از کنار بازیکنانی که همان موقع بازیکن محسوب می شدند، رد شدیم. یکدیگر را ارزیابی کردیم. آنها جوان بودند، پوستشان چروک نخورده بود. ما چاق بودیم و داشتیم طاس میشدیم. من برای جوانی عضلانی که ماسک توپ گیرها را داشت سر تکان دادم. مثل اینکه موقع وارد شدن خودم را دیدم که دارم خارج میشوم.
در رختکن به سرعت وسایلم را جمع کردم. بعضی ها دوش گرفتند، اما احمقانه به نظر می رسید. تلاش چندانی نکرده بودیم. بالاتنهی یونیفورم را تا کردم تا یادگاری نگه دارم. زیپ ماکم را بستم. در عرض چند دقیقه، کاملا لباس پوشیده، نشستم. ظاهرا دیگر دلیلی نداشت آنجا بمانم.
از راهی که آمده بودم برون رفتم، از ورودی کارکنان. پدرم آنجا بود، داشت سیگار می کشید و به آسمان نگاه می کرد. ظاهرا از دیدن من متعجب شده
کفش ها را بالا گرفتم و گفتم: «برای کفش ها متشکرم. با ناراحتی گفت: «تو اینجا چه کار می کنی؟ نمی توانستی کسی را پیدا کنی که با او حرف بزنی؟»
بی اختیار جملهی طعنه آمیزی به زبان آوردم: «نمی دانم، بابا. گمان می کنم بیرون آمدم سلامی کنم. در سالی می شود که تو را ندیده ام.
سرش را با بیزاری تکان داد: «خدایا. چطور می توانی با حرف زدن با من به مسابقات برگردی؟

صفحه 176 از 203