نام کتاب: یک روز دیگر
و وقتی آن دومین بازیکن گوشه ی زمین دستکش اش را دور آخرین تویی که در این مسابقه ی دیوانه کننده برایش انداخته بودم فشار داد صدایی در سرم فریاد زد: ابندازش بندازش! - درست وقتی همهی این ها داشت اتفاق می افتاد، همان طور که مادرم زمانی اشاره کرده بود، در پیرویل بیچ برای او داشت چیز دیگری اتفاق می افتاد.
از ساعت رادیویی اش آهنگی پخش می شد که ارکستر بزرگی اجرا کرده بود. بالشرهایش تازه مرتب شده و بدنش مثل عروسکی شکسته روی زمین اتاق خوابش مچاله شده بود، آمده بود تا عینکی تازه اش را که قاب قرمز داشت پیدا کند که به زمین افتاده بود.
حمله ی قلبی گسترده او داشت آخرین نفسهایش را می کشید.

صفحه 175 از 203