هرگز هنگام روی دادن یک اتفاق به آنچه دارد در جای دیگری اتفاق می افتد فکر کرده اید؟ مادرم، بعد از طلاق، غروبها در حالی که سیگار می کشید روی ایوان پشتی می ایستاد و می گفت: «چارلی، همین حالا، همین طور که خورشید در اینجا دارد غروب می کند، در جای دیگری در دنیا دارد طلوع می کند. در استرالیا با چین یا یک جای دیگر. می توانی در دایرة المعارف این مطلب را پیدا کنی.
او دود سیگار را بیرون می داد و به ردیف حیاط های پشتی مربع شکل در آن پایین با آن تیرهای بند لباس های شسته و تابهایشان خیره می شد.
با حسرت می گفت: «دنیای خیلی بزرگی است. همیشه دارد جایی اتفاقی می افتد.ه
درست می گفت. همیشه دارد جایی اتفاقی می افتد. وقتی هم که من در آن مسابقهی پیشکسوت ها توی زمین ایستاده بودم، خیره به توپ پرتاب کنی که موهایش خاکستری بوده و وقتی با همان حالت سریع قبلی اش توپ انداخت و آن پرتابا صاف به طرف سینه ی من آمد و وقتی من چوبا را تاب دادم و آن صدای دنگ آشنا را شنیدم و چوبم را انداختم و شروع کردم به دویدن، با اعتقاد به اینکه کار فوق العاده ای انجام داده ام و ظرفیتم را در پیری فراموش کردم، فراموش کردم که بازوها و پاهایم دیگر از قدرتی که زمانی داشتند برخوردار نیستند فراموش کردم با بالا رفتن سن دیوارها دورتر می شوند، و وقتی سرم را بلند کردم و دیدم آنچه اول فکر کرده بودم ضربه ای محکم است، شاید یک فرار چوب زن که حالا دارد درست در پشت محوطه ی وسط به
طرف دستکش منتظر دومین بازیکن گوشه ی زمین پایین می آید، چیزی بیشتر از سرزدنی عجولانه، ترقهای مرطوب، موجودی بی خاصی نیست
او دود سیگار را بیرون می داد و به ردیف حیاط های پشتی مربع شکل در آن پایین با آن تیرهای بند لباس های شسته و تابهایشان خیره می شد.
با حسرت می گفت: «دنیای خیلی بزرگی است. همیشه دارد جایی اتفاقی می افتد.ه
درست می گفت. همیشه دارد جایی اتفاقی می افتد. وقتی هم که من در آن مسابقهی پیشکسوت ها توی زمین ایستاده بودم، خیره به توپ پرتاب کنی که موهایش خاکستری بوده و وقتی با همان حالت سریع قبلی اش توپ انداخت و آن پرتابا صاف به طرف سینه ی من آمد و وقتی من چوبا را تاب دادم و آن صدای دنگ آشنا را شنیدم و چوبم را انداختم و شروع کردم به دویدن، با اعتقاد به اینکه کار فوق العاده ای انجام داده ام و ظرفیتم را در پیری فراموش کردم، فراموش کردم که بازوها و پاهایم دیگر از قدرتی که زمانی داشتند برخوردار نیستند فراموش کردم با بالا رفتن سن دیوارها دورتر می شوند، و وقتی سرم را بلند کردم و دیدم آنچه اول فکر کرده بودم ضربه ای محکم است، شاید یک فرار چوب زن که حالا دارد درست در پشت محوطه ی وسط به
طرف دستکش منتظر دومین بازیکن گوشه ی زمین پایین می آید، چیزی بیشتر از سرزدنی عجولانه، ترقهای مرطوب، موجودی بی خاصی نیست