اسم تدی اسلاتر، گفت: «هی، رفیق، خیال نداری آن عقب از ورجه ورجه کردن دست برداری؟
گمان می کنم به نظر جمعیتی که داشت از راه می رسید مسابقه به بیسبال شباهت داشت. هشت بازیکن وسط، یک توپ گیره یک توپ زن، یک داور سیادپوش. اما ما با آن حرکات نرم و پر قدرت دورانی که جوانتر بودیم خیلی فاصله داشتیم. حالا کند بودیم. ضربه هایمان بی رمق بود و پرتاب هایمان زیادی بلند بود و بردشان کم و زیادی در هوا می ماند.
در جایگاه تیم، مردهای شکم گندهای حضور داشتند که آشکارا به روند پیری تسلیم شده بودند و با صداهای گرفته به شوخی می گفتند: و خدایا، کمی اکسیژن به من برساناه کسانی هم بودند که هنوز همهی مسابقه ها را جدی می گرفتنا.. من کنار یک بازیکن پیر پورتوریکویی نشستم، که دست کم شصت سال داشت و مرتب عصارهی تنباکو به زمین تف می کرد و زیر لب می گفت: «داریم میاییم، خوشگلا داریم می آییم...
وقتی عاقبت من چوب به دست گرفتم، کمتر از نیمی از استادیوم پر شده بود. چند بار تمرینی چوب را تاب دادم و بعد به محل ایستادن توبزن قدم گذاشتم. خورشید پشت ابر رفت. شنیدم فروشنده ای فریاد زد. عرق را روی گردنم حس کردم. روی پاهایم جابه جا شدم. با آنکه در زندگی ام میلیونها بار این کار را کرده بودم به گرفتن دسته ی چوب، بالا بردن شانه هایم، حالتی مصمم به خود گرفتن، تنگ کردن چشمها .۔ باز قلبم به شدت می تپید. فکر می کنم فقط دلم میخواست چند دقیقه بیشتر دوام بیاورم. اولین توپ به طرفم پرتاب شد. آن را از دست دادم. داور صدا زد: اتوپا اوله و می خواستم از او تشکر کنم.
گمان می کنم به نظر جمعیتی که داشت از راه می رسید مسابقه به بیسبال شباهت داشت. هشت بازیکن وسط، یک توپ گیره یک توپ زن، یک داور سیادپوش. اما ما با آن حرکات نرم و پر قدرت دورانی که جوانتر بودیم خیلی فاصله داشتیم. حالا کند بودیم. ضربه هایمان بی رمق بود و پرتاب هایمان زیادی بلند بود و بردشان کم و زیادی در هوا می ماند.
در جایگاه تیم، مردهای شکم گندهای حضور داشتند که آشکارا به روند پیری تسلیم شده بودند و با صداهای گرفته به شوخی می گفتند: و خدایا، کمی اکسیژن به من برساناه کسانی هم بودند که هنوز همهی مسابقه ها را جدی می گرفتنا.. من کنار یک بازیکن پیر پورتوریکویی نشستم، که دست کم شصت سال داشت و مرتب عصارهی تنباکو به زمین تف می کرد و زیر لب می گفت: «داریم میاییم، خوشگلا داریم می آییم...
وقتی عاقبت من چوب به دست گرفتم، کمتر از نیمی از استادیوم پر شده بود. چند بار تمرینی چوب را تاب دادم و بعد به محل ایستادن توبزن قدم گذاشتم. خورشید پشت ابر رفت. شنیدم فروشنده ای فریاد زد. عرق را روی گردنم حس کردم. روی پاهایم جابه جا شدم. با آنکه در زندگی ام میلیونها بار این کار را کرده بودم به گرفتن دسته ی چوب، بالا بردن شانه هایم، حالتی مصمم به خود گرفتن، تنگ کردن چشمها .۔ باز قلبم به شدت می تپید. فکر می کنم فقط دلم میخواست چند دقیقه بیشتر دوام بیاورم. اولین توپ به طرفم پرتاب شد. آن را از دست دادم. داور صدا زد: اتوپا اوله و می خواستم از او تشکر کنم.