نام کتاب: یک روز دیگر
بود. یقهی بلوز را روی سرم کشیدم. بازوهایم را با تقلا در آستین هایش فرو کردم.
وقتی آن را به زحمت پوشیدم و برگشتم و پلی بامبره جکسون را دیدم که چند متر دورتر از من ایستاده بود.
همه مجکسون را می شناختند. او مهاجمی عالی بود، هم به خاطر قدرتش معروف بود و هم به خاطر تکبرش وقتی در جای توپ زدن قرار می گرفت. او یک بار، در بازی های نهایی،
چوبش را به لرف حصار زمین سمت راست نشانه گرفت و اقتدارش را نشان داد. بعد با یک فرار چوب زن چشمگیر، توپ را پرت کرد. در طول دوران کارتان فقط کافی بود یک بار این کار را انجام بدهید تا به خاطر تکرار همان صحنه در تلویزیون، ابدی شوید. و او ابدی شده بود.
حالا او روی چهار پایه کنار من نشسته بود. من هرگز با جکسون بازی نکرده بودم. او در گرمکن مخملی اش خپل و تا حدی متورم به نظر می رسید، اما باز حالت باشکوهی داشت. برایم سر تکان داد و من هم در مقابل برایش سر تکان دادم.
او گفت: «جریان چیست؟
من دستم را جلو بردم و گفتم: «چیک بشه تو.» او انگشت های میانی ام را گرفت و ناگهان آنها را کنید. اسمش را نگفت. معلوم بود نباید این کار را بکند.
خوب، چاک، این روزها چه کار می کنی؟ه تلفظ او را اصلاح نکردم. گفتم در کار و تجارته هستم. پرسیدم: «تو چی؟ هنوز برنامه اجرا می کنی؟ هوممم. یک کمی۔ حالا بیشتر مشغول سرمایه گذاری ام.

صفحه 170 از 203