نام کتاب: یک روز دیگر
زود به زمین بازی رسیدم. با تاکسی آمدم و از روی عادت نزدیک ورودی بازیکنان پیاده شدم، اما نگهبان مرا به ورودی کارمندان فرستاد، محل ورود فروشنده های آبجو و ساندویچ سوسیس. استادیوم خالی بود و تالارها بوی روغن سوسیس می داد. وارد شدن دوباره به این محل عجیب بود. سالهای زیاد خواسته بودم بار دیگر در نقش بازیکن به زمین برگردم. حالا بخشی از برنامه ی تبلیغاتی بودم، روز پیشکسوت ها، چند بار دوره کردن آزادانه و غم آلود خاطرات گذشته، روشی برای فروئی بلیط .. مثل روز کاپیتان، روز توپ، با روز آتشبازی.
رختکنی را که قرار بود در آن لباس عوض کنیم پیدا کردم. ماموری که دم در بود اسمم را در فهرست پیدا کرد و یونیفورمی را که باید آن روز می پوشیدم به من داد.
کجا می توانم...؟ »
او به ردیفی از گنجه های فلزی اشاره کرد، همه آبی رنگ و روغنی، ایک جایی آنطرفها۔
گوشهی رختکن دو مرد موسفید داشتند با هم حرف می زدند. بی آنکه صحبتشان را قطع کنند برایم سری تکان دادند. وضعیت ناخوشایندی بود، مثل اینکه در گردهمایی دبیرستانی شرکت کرده باشی اما خودت مال آن کلاس نباشی. اما به هر حال، من شش هفته در تیم های دست اول بودم. معلوم بود که در این مدت نمی توانستم دوستان همیشگی پیدا کنم.
مه پشت یونیفورم من اسم «بنه نوه دوخته شده بود، اگرچه وقتی دقت کردم روی پارچه سایه ی اسمی قدیمی را دیدم که نبلاروی بلوز

صفحه 169 از 203