نام کتاب: یک روز دیگر
زیاد در مورد چیزهای دیگر فکر نکنی. نمی توانم خودم را پشت میز مجسم کنم. این دفعه صحبت از بار است. در مورد بار اطلاع دارم. از همان موقع بود که بخشی از زندگی روزانه ام به الکل راسته شد و این علاقه ی پنهانی را پیدا کردم که همیشه الکل در دسترسم باشد. به علاوه این محل اسم «ورزش» را هم روی خودش داشت.
مادرم می پرسد: «کجا هست از اینجا حدود نیم ساعت راه است چقدر باید آنجا باشی؟ نمی دانم. واما شبها نباید بروی؟
چرا همه اش در مورد شبها سؤال می کنی؟
او انگشتش را جلوی صورت ماریا می جنباند. چارلی، تو یک دختر داری.%
میرم را تکان می دهم. می دانم. مامان، خوبه |
کاترین بلند می شود. بشقاب ها را تمیز می کند. من از این کار می ترسم، همین. دارم راستش را می گویم.یا
روحیه ام را از دست می دهم. به پایین خیره می شوم. وقتی نگاهم را بلند می کنم مادرم دارد تماشایم می کند. یک انگشتش را زیر چانه اش می گذارد و آن را اندکی بالا می آورد، با این کار به روش خودش به من می گوید باید همین کار را بکنم.
مادرم اعلام می کند: نمی دانی چه فکر می کنم؟ فکر می کنم . تو باید در زندگی شغل هایی را امتحان کنی. چارلی، تو به این کار اعتقاد داری؟
به نشانه ی تأید سر تکان می دهم.
و اعتقاد، کار سخت، عشق تو این ها را داری، میتوانی هر کاری بکنی.

صفحه 166 از 203