تظاهر کردم دارم به آنها تلفن میزنم. تظاهر کردم نگرانم. از خودم داستانی ساختم در مورد اینکه باید با هواپیما بروم چون یک مشتری است که فقط می تواند یکشنبه ها قرار ملاقات بگذارد. این وحشتناک نبود؟
مادرم پرسید: آنها نمی توانند صبر کنند؟ گفتم: «می دانم مسخره است.» واما فردا قرار است دیر صبحانه بخوریم. میبینه می خواهی من چه کار کنم؟ | نمی توانی به آنها تلفن کنی؟ با تندی گفتم: «نه، مامان. نمی توانم به آنها تلفن کنم.
او نگاهش را پایین انداخت. من نفس عمیقی کشیدم. هرقدر بیشتر در مورد دروغی اصرار کنی، عصبانی تر می شوی.
کمی بعد تاکسی رسید. من ماکم را برداشتم. کاترین و ماریا را با لبخندهای ساختگی شان، که در واقع اخم بود، بغل کردم. با صدای بلند از جمع خداحافظی کردم. گروه در مقابل فریاد زد: «به امید دیدار... خداحافظ... سفر به خیر...ه
صدای مادرم را آخر، بلندتر از صدای بقیه شنیدم: «دوستت دارم، چارلی...
وسط جمله، در بسته شد. و من دیگر او را ندیدم.
مادرم پرسید: آنها نمی توانند صبر کنند؟ گفتم: «می دانم مسخره است.» واما فردا قرار است دیر صبحانه بخوریم. میبینه می خواهی من چه کار کنم؟ | نمی توانی به آنها تلفن کنی؟ با تندی گفتم: «نه، مامان. نمی توانم به آنها تلفن کنم.
او نگاهش را پایین انداخت. من نفس عمیقی کشیدم. هرقدر بیشتر در مورد دروغی اصرار کنی، عصبانی تر می شوی.
کمی بعد تاکسی رسید. من ماکم را برداشتم. کاترین و ماریا را با لبخندهای ساختگی شان، که در واقع اخم بود، بغل کردم. با صدای بلند از جمع خداحافظی کردم. گروه در مقابل فریاد زد: «به امید دیدار... خداحافظ... سفر به خیر...ه
صدای مادرم را آخر، بلندتر از صدای بقیه شنیدم: «دوستت دارم، چارلی...
وسط جمله، در بسته شد. و من دیگر او را ندیدم.