نام کتاب: یک روز دیگر
وقتی مادرم کیک با لایه های وانیلش را می برید و هر برش را در بشقابی کاغذی می گذاشت در فکر آن کار بودم. وقتی او هدیه هایش را باز می کرد در فکر آن کار بودم. وقتی کاترین، ماریا و من برای عکس گرفتن کنار او ایستادیم - ماریا حالا پوشیده از سایه ی چشم بنفش بود - و دوست مادرم ادیت دوربین را بالا گرفت و گفت: «یک، دو آخ، صبر کنید، این چیز، من هرگز نمی توانم از آن سر در بیاورم.» من داشتم به آن فکر می کردم
و حتی وقتی با خنده های اجباری آنجا ایستاده بودیم، داشتم خودم را در حال توپ زدن با چوب تصور می کردم.
سعی کردم تمرکز داشته باشم. سعی کردم حواسم را به مهمانی تولد مادرم متمرکز کنم. اما پدرم، که از خیلی نظرها دزد بود، تمرکزم را از من دزدید. قبل از آنکه بشقاب های کاغذی را دور بریرند، من در زیرزمین، پای تلفن بودم و داشتم در آخرین هواپیمایی که میرفت جا رزرو می کردم.
مادرم عادت داشت جمله هایش را با پسر خوبی باش... شروع کند مثل «پسر خوبی باشی و آشغال را بر... یا اپسر خوبی باش و بدو برو مغازهی... اما با یک تلفن، آن پسر خوبی که موقع رسیدن بودم، دود شد و پسر دیگری جای او را گرفت
مه باید به همه ی کسانی که آنجا بودند دروغ می گفتم. سخت نبود. به خاطر کارم یک دستگاه پیجر با خودم داشتم. از تلفن طبقه ی پایین به آن زنگ زدم. بعد فورا به طبقه ی بالا رفتم. وقتی پیجر جلوی کاترین به صدا در آمد، طوری رفتار کردم که انگار ناراحت شده ام، غر زدم که آنها یکشنبه هم دست از سرم برنمیدارند.»

صفحه 163 از 203