نام کتاب: یک روز دیگر
مسئله این است که وقتی این شغل ها پیدا می شود تو یک آشنایی داشته باشی...ه
پدر، من یک شغل دارم.
مکت. پدرم می توانست با مک از هر آدم دیگری که به عمرم شناخته ام بیشتر ناراحتت کند.
نفسش را بیرون داد و گفت: ببین. من با کلک یک فرصت شغلی جور کرده ام. این را می خواهی یا نه؟
صدایش تغییر کرد، جنگجوی خشمگین با مشت های گره کرده. او به همان سرعتی که آرزو داشتم خودم می توانستم، وجود فعلیام را نادیده گرفته بود. این کار باعث شد عقب نشینی کنم و در عقب نشینی البته، نبرد به شکست منجر شد.
او گفت: «فقط خودت را برسان ایجا، باشد؟ تولد مامان است. فردا نه، نیست.ه
مع حالا که به آن گفتگو فکر می کنم، می بینم کاش خیلی چیزها را از او پرسیده بودم. برایش اصلا اهمیت داشت که زن سابقش جشن تولد گرفته؟ میخواست بداند او چه احساسی دارد؟ چه کسی آنجاست؟ خانه چه شکلی شده؟ زن سابقش هرگز به او فکر می کند یا نه؟ با مهربانی؟ به بدی؟ اصلا؟
خیلی چیزهاست که کاش از او پرسیده بودم. به جای آن گفتم به ار تلفن می زنم. گوشی را گذاشتم و گذاشتم شانسی که پدرم با کلک به دست آورده بود دور سرم چرخ بزند.

صفحه 162 از 203