نام کتاب: یک روز دیگر
مهم خارجی است، حتی کارت های ارزان قیمت با مداد شمعی رنگ شده که روی آن ها عکس خرگوش بود (فکر کن پریده ام تو تا به تو بگویم... امیدوارم تولدت واقعة انفجار یک نارنجک باشد). هر کدام را که می خواند کارت را باز می کرد تا همه ببینند و برای فرستنده بوسهای می فرستاد: «ماچ چ چ چه
مدتی بعد از خواندن کارتها، البته قبل از کیک و هدایا، تلفن زنگ زد. در خانه ی مادرم تلفن ممکن بود مدت ها زنگ بزند چون او برای برداشتن گوشی تلفن کاری را که داشت انجام میداد فوری رها نمی کرد؛ تا آخرین گوشه را جاروبرقی می کنید یا آخرین پنجره را هم اسپری می زد، انگار تا وقتی گوشی را برنمیداشتی صدای زنگ اهمیتی نداشته
از آنجا که کسی گوشی را برنمیداشت، من این کار را کردم. اگر دوباره زندگی می کردم، می گذاشتم همانطور زنگ بزند.
هه در آن هیاهو فریاد زدم: «الوجه -
مادرم هنوز از دستگاه تلفن پرنسس استفاده می کرد. سیم آن شش متر طول داشت تا او بتواند موقع حرف زدن این طرف و آن طرف برود. دوباره گفتم: «الو؟، گوشی را بیشتر به گوشم فشار دادم.
الو - ووووعه داشتم گوشی را می گذاشتم که شنیدم مردی سرفه کرد. بعد پدرم گفت: «چیک؟ تو هستی؟» .
هه اول جواب ندادم. بهت زده بودم. هرچند شماره ی تلفن مادرم هرگز عوض نشده بود، به سختی می شد. باور کرد پدرم به آن شماره

صفحه 158 از 203