نام کتاب: یک روز دیگر
چون من از او خواستم. او گفت اگر از نظر تو اشکالی نداشته باشد این کار را می کند.»
به کاترین نگاه کردم. او شانه بالا انداخت، ماریا ضربه ای به بازویم زد.
و باشه . باشه . باشه . باشه باشه . باشه؟
در مورد اینکه زندگی ام بعا- از بیسبال چقدر اندوهبار شده بود به اندازه ی کافی حرف زده ام. اما باید یاد آوری کنم در همان حال هم ماریا استثنا بود. بالاترین موجب شادی ام او بود. سعی داشتم پدر خوبی باشم، سعی داشتم به مسائل کوچک توجه کنم. بعد از آنکه سیب زمینی سرخ کرده می خورد سس گوجه فرنگی را از صورتش پاک می کردم. پشت میز تحریر کوچکش، مداد به دست، کنار او مینشستم و در حل مسائل ریاضی کمکث می کردم. وقتی در یازده سالگی با بلوزی پشت باز از پله ها پایین آمد او را به طبقه ی بالا فرستادم. خوشحال از اینکه تا وقتی امکان داشته باشد او را دختر بچه ی شیطانی نگه دارم؛ همیشه بدون معللی با او توپ بازی می کردم یا او را برای درس های شنا به ورزشگاه محلی می بردم.
بعدها، وقتی از زندگی او بیرون رفتم، فهمیدم برای روزنامه ی کالجش در مورد ورزش مطلب می نویسد و در آن ترکیب کلمات و ورزشی فهمیدم چطور مادر و پدرتان از طریق ش ما به فرزندانتان راه می یابند، چه بخواهید و چه نخواهید
® در طول مهمانی، صدای ظرفها و موسیقی به گوش می رسید. در اتاق همهمهی پرحرفیها شنیده می شد. مادرم کارت هایش را چنان با صدای بلند می خواند که انگار تلگراف های تبریک شخصیت های

صفحه 157 از 203