می دانستم قرار است اتفاق بدی بیفتد. او با نگرانی نگاهی به من انداخت و من سعی کردم حواسش را پرت کنم.
گفتم: در مورد خانواده ات برایم حرف بزنه او گفت: «چارلی، برایت گفته ام. مرم ضربان داشت.|
باز برایم بگو..
و او این کار را کرد. برایم از پدر و مادرش حرف زد که هردو مهاجر بودند و قبل از تولد من مردند. برایم از دو عمو و خالهی دیوانه اش گفت که حاضر نشدند انگلیسی یاد بگیردند و هنوز به نفرین خانوادگی اعتقاد داشت. برایم از عموزاده هایش گفت، جو وادی که در منطقهی ساحلی دیگری زندگی می کردند. هر کس معمولا با شوخی کوچکی مشخص می شد (خاله تا حد مرگ از سگ می ترسید. عمو وقتی پانزده ساله بود سعی کرد وارد نیروی دریایی شود). و حالا همراه کردن هر اسم با این توضیحات جزئی حیاتی به نظر می رسید. روبرتا و من عادت داشتیم وقتی مادرم این داستان ها را تعریف می کرد پشت چشم ناز ک کنیم. اما سال ها بعد، بعد از مراسم تدفین، ماریا از من دربارهی
خانواده و اینکه هریک با دیگری چه نسبتی داشته سه پرسیده بود و من شانه بالا انداخته بودم. یادم نمی آمد. هرگز نباید بگذاری گذشته ات به این شکل ناپدید شود.
در نتیجه، این بار وقتی مادرم در مورد هر شاخه ی در خت خانواده توضیح می داد و برای هر کسی که از او حرف زده بود یک انگشتش را خم می کرد، با علاقه گوش دادم. عافت، وقتی صحبتش تمام شد دستهایش را به هم فشرد و انگشتهایش - مثل شخصیتها -- در هم بافته شدند.
گفتم: در مورد خانواده ات برایم حرف بزنه او گفت: «چارلی، برایت گفته ام. مرم ضربان داشت.|
باز برایم بگو..
و او این کار را کرد. برایم از پدر و مادرش حرف زد که هردو مهاجر بودند و قبل از تولد من مردند. برایم از دو عمو و خالهی دیوانه اش گفت که حاضر نشدند انگلیسی یاد بگیردند و هنوز به نفرین خانوادگی اعتقاد داشت. برایم از عموزاده هایش گفت، جو وادی که در منطقهی ساحلی دیگری زندگی می کردند. هر کس معمولا با شوخی کوچکی مشخص می شد (خاله تا حد مرگ از سگ می ترسید. عمو وقتی پانزده ساله بود سعی کرد وارد نیروی دریایی شود). و حالا همراه کردن هر اسم با این توضیحات جزئی حیاتی به نظر می رسید. روبرتا و من عادت داشتیم وقتی مادرم این داستان ها را تعریف می کرد پشت چشم ناز ک کنیم. اما سال ها بعد، بعد از مراسم تدفین، ماریا از من دربارهی
خانواده و اینکه هریک با دیگری چه نسبتی داشته سه پرسیده بود و من شانه بالا انداخته بودم. یادم نمی آمد. هرگز نباید بگذاری گذشته ات به این شکل ناپدید شود.
در نتیجه، این بار وقتی مادرم در مورد هر شاخه ی در خت خانواده توضیح می داد و برای هر کسی که از او حرف زده بود یک انگشتش را خم می کرد، با علاقه گوش دادم. عافت، وقتی صحبتش تمام شد دستهایش را به هم فشرد و انگشتهایش - مثل شخصیتها -- در هم بافته شدند.