به دوردست ها نگاه کرد. «گاهی. اما آن موقع تر و روبرتا بچه داشتید و این تلوری من نوه داشتم و خانم های اینجا را داشتم و اوه، خودت که می دانی، چارلی، سالها می گذرند.ه
دیدم کف دستهایش را برگرداند و رو به بالا گرفت و لبخند زد. لذت کوچک شنیدن حرفهای مادرم را که از خودش حرف بزند فراموش کرده بودم.
چارلی، عمر زود میگذرد، این طور نیست؟ زیر لب گفتم: « آهانه
اباء هدر دادن زمان خیلی خجالت آور است. ما همیشه فکر می کنیم زمان زیادی داریم.
به روزهایی فکر کردم که به یک بطری واگذار کرده بودم. شبهایی که نمی توانستم به یاد بیاورم. صبح هایی که بیدار نشده بودم. تمام زمانهایی که صرف فرار از خودم کرده بودم. .
مادرم شروع کرد به خندیدن: «آن موقع یادت هست . وقتی برای هالووین تو را به شکل مومیایی در آورده بودم؟ و باران گرفت؟ه
به پایین نگاه کردم. تو زندگی ام را نابود کردی. فکر کردم، حتی آن موقع هم کس دیگری را سرزنش می کردم.
® مادرم گفت: «باید شام بخوری.
و با این جمله، برای آخرین بار، به آشپزخانهی او، پشت آن میز گردش، برگشتیم. روی میز مرغ سرخ کرده و برنج زرد و بادمجان کباب شده بود، همه داغ، همه آشنا، غذاهایی که او صدها بار برای من و خواهرم درست کرده بود. اما برخلاف آن هیجان گیج کننده ای که قبلا در این اتاق حس کرده بودم، حالا مضطرب و نگران بودم، انگار
دیدم کف دستهایش را برگرداند و رو به بالا گرفت و لبخند زد. لذت کوچک شنیدن حرفهای مادرم را که از خودش حرف بزند فراموش کرده بودم.
چارلی، عمر زود میگذرد، این طور نیست؟ زیر لب گفتم: « آهانه
اباء هدر دادن زمان خیلی خجالت آور است. ما همیشه فکر می کنیم زمان زیادی داریم.
به روزهایی فکر کردم که به یک بطری واگذار کرده بودم. شبهایی که نمی توانستم به یاد بیاورم. صبح هایی که بیدار نشده بودم. تمام زمانهایی که صرف فرار از خودم کرده بودم. .
مادرم شروع کرد به خندیدن: «آن موقع یادت هست . وقتی برای هالووین تو را به شکل مومیایی در آورده بودم؟ و باران گرفت؟ه
به پایین نگاه کردم. تو زندگی ام را نابود کردی. فکر کردم، حتی آن موقع هم کس دیگری را سرزنش می کردم.
® مادرم گفت: «باید شام بخوری.
و با این جمله، برای آخرین بار، به آشپزخانهی او، پشت آن میز گردش، برگشتیم. روی میز مرغ سرخ کرده و برنج زرد و بادمجان کباب شده بود، همه داغ، همه آشنا، غذاهایی که او صدها بار برای من و خواهرم درست کرده بود. اما برخلاف آن هیجان گیج کننده ای که قبلا در این اتاق حس کرده بودم، حالا مضطرب و نگران بودم، انگار