نام کتاب: یک روز دیگر
گفتم: «خیلی زیادند.»
چارلی، آنها انسان بودند. انسان های محترم. بعضی از آنها همسرانشان را از دست داده بودند.
تو با آنها بیرون می رفتی؟» نه.» | ترا دعوت کرده بودند؟ مبارها..
حالا چرا آنها را می بینی؟»
اوه، گمان می کنم این از ویژگی های یک زن است. دستهایش را به هم چسباند و روی بینی اش گذاشت تا لبخند کوچکی را پنهان کند. می دانی، هنوز هم خوشایند است در فکر تو باشند.ه
به چهره اش دقت کردم. حتی در اواخر هفتاد سالگی، وقتی چین های با وقار بیشتری پیدا کرده بود، با چشمهایی پشت شیشه های عینک و موهایی-روزگاری چون نیمه شب کود - حالا به رنگ نقرهای آسمان ابری عصر، بی تردید زیبا بود. این مردان او را به صورت یک زن دیده بودند. اما من هرگز او را به این چشم ندیده بودم. برای من او هرگز پائولین نبود، نامی که والدینش به او داده بودند؛ برای من او فقط مامان بود، نامی که من به او داده بودم. او را فقط در حالی می توانستم ببینم که با دستکش های آشپزخانه ظرف شام را سر میز می آورد با ما را به اتومبیل به سالن بولینگ میبرد.
پرسیدم: «چرا دوباره ازدواج نکردی؟ چشمهایش را تنگ کرد: «چارلی، دست بردار.
انته. شوخی نمی کنم. بعد از آنکه ما بزرگ شدیم به تو تنها نبودی؟ه

صفحه 152 از 203