نام کتاب: یک روز دیگر
شاید این گفته ای از مربی عاطفگی به نظرتان برسد. اما مادرم همان مادر خودم بود، کمی شوخ، کمی اهل سربه سر گذاشتن. اگر قبل از مردنش نیز روزی را با هم می گذراندیم حتما همین رفتار را می کرد.
در ضمن حق با او بود. بارها من نخواسته بودم با او باشم. گرفتاری زیاد. خستگی زیاد. حوصله اش را نداشتم. کلیسا؟ نه ممنون. شام؟ متأسفم. می آیی بینمت؟ نمی توانم، شاید هفته ی بعد.
قدر زمان هایی را که می توانید با مادرتان بگذرانید بدانید. خودش یک عمر است.
®® حالا دستم را گرفته بود. بعد از خانهی خانم تلماء ما همین طور قدم زنان جلو میرفتیم که صحنه تغیر کرد و به راحتی، پشت سرهم، زمان کوتاهی در زندگی آدمها ظاهر شدیم. بعضی از آنها را که دوستان قدیمی مادرم بودند به یاد می آوردم. بعضی دیگر مردانی بودند که درست نمیشناختم، مردانی که روزگاری او را تحسین می کردند قصابی به نام آرماندو، مأمور مالیاتی به نام هاوارد، تعمیر کار ساعتی با بینی پهن به نام گرهارد. مادرم نقط یک لحظه، لبخند به لب یا نشسته در برابرشان، کنار آنها ماند.
گفتم: «یعنی آن ها الان به تو فکر می کند؟ در حالی که سر تکان میداد گفت: وهوممم.
و هر جا به فکر تو هستند می روی؟ه . گفت: نه، نه هرجا
نزدیکیهای مردی ظاهر شدیم که از پنجره ای به بیرون خیره شده بود. بعد نزدیک مرد دیگری روی تخت بیمارستان.

صفحه 151 از 203