نام کتاب: یک روز دیگر
نور خورشید محو می شود
موقتی کار بهشت با مادربزرگ تمام شد، می خواهیم او برگردد، با تشکره دخترم در مراسم عزاداری مادرم این را در دفتر مهمانها نوشته بود، نوعی پذیرفتن و در عین حال برخوردی نامناسب که به فکر یکی نوجوان میرسد. اما حالا که مادرم را دوباره میدیدم و توضیح او را در مورد چگونگی عملکرد این دنیای مردها میشنیدم، اینکه چطور او با خاطرات آدمها از خودش نزد آنها بر می گردد . خوب، شاید ماریا چیزی را درک کرده بود.
توفان شیشهی خانه ی خانم تلما تمام شده بود مجبور شده بودم چشم هایم را محکم ببندم تا تمام شود. خرده های شیشه در پوستم فرو رفته بود. سعی کردم آنها را با دستم کنار بزنم اما حتی این کار هم خیلی پرزحمت به نظر می رسید. داشتم ضعیف میشدم، داشتم تحلیل می رفتم. این روز بودن با مادرم داشت روشنایی اش را از دست می داد. پرسیدم: «دارم می میرم؟
نمی دانم چارلی، این را فقط خدا می داند. و اینجا بهشت است؟ اینجا پرویل بیچ است. یادت نیست؟ اگر من مردهام... اگر من بمیرم. می توانم با تو باشم؟ خندید: «اوه، خوب، پس حالا می خواهی با من باشی.

صفحه 150 از 203