نام کتاب: یک روز دیگر
میزد و می خندید. مادرم سر میز شام تعریف می کرد که چطور دزدکی به داخل اتاق نگاه کرده و دیده که بانو گولینسکی پیر با چشم های بسته میخندد و زیر لب با موجودی نامرئی حرف می زند. پدرم گفت او دیوانه است. یک هفته بعد او مرد.
حالا مادرم گفت: «او دیوانه نبود.» پس خاتم تلما دارد
نزدیک است. چشم های مادرم تنگ شد. هر چه به مرگ نزدیک تر می شوی حرف زدن با مرده ها آسان تر می شود.ه
حرکت جریان مردی را از شانه ها تا پاهایم حس کردم. ایس یعنی منه میخواستم بگویم دارم می میرم. میخواستم بگویم در گذشتدام. او زمزمه کرد: اتو پر منی. تو همینیه آب دهانم را قورت دادم. چقدر فرصت دارم
گفت: املتی۔ و نه زیاد؟ زیاد یعنی چی؟ه
نمیدانم، مامان. برای همیشه با تو می مانم با تو یک لحظهی دیگر میروی؟
گفت: «در یک لحظه می توانی به موضوع واقعا مهمی پی ببری.
ناگهان همهی شیشه های خانه ی خانم تلما، شیشه های پنجره ها ، آینه ها و صفحهی تلویزیون منفجر شد. تکه های خردشده چنان دور ما به چرخش در آمدند که انگار در مرکز یک گردباد ایستاده بودیم. از بیرون صدایی فراتر از همه ی این ها غرید.
چارلز بنه توا می دانم صدایم را می شنوی! به من جواب بده!؟

صفحه 148 از 203