نام کتاب: یک روز دیگر
من می توانم مدتها درباره ی زندگی ام بعد از بیسبال حرف بزنم. اما این جمله تقریبا آن را بیان می کند.
هه تعجبی نداشت که پدرم همراه با حرفهی ورزشکاری من محر شد. راستی، چند بار به دیدن بچه آمد. اما وجود نوه آن قدر که امیدوار بودم برایش مجذوب کننده نبود. با گذشت زمان، ما کمتر و کمتر با هم حرفی برای گفتن داشتیم. او مغازه های لیکور فروشی اش را فروخت و نیمی از سهام یک مؤسسای پخش را خرید. بیشتر برای اینکه بدون نظارت، زیاد صورت حساب هایش را پرداخت کند. خنده دار است، با آنکه من به دنبال کار بودم حتی یک بار هم به من پیشنهاد کار نداد. گمان می کنم آنقدر برای تغییر شکل دادن من وقت صرف کرده بود که دوست داشته باشد همانطور که هتم بمانم.
اهمیتی نداشت. بیسبال وجه اشتراک ما بود و بدون آن، ما مثل دو قایق با پاروهای جمع شده دستخوش جریان آب بودیم. او در حومهی پیتسبورگ خانه ای ییلاقی خرید، عضو باشگاه گلف شد، دیابت خفیفی گرفت، و مجبور شد مواظب رژیم غذایی اش باشد و به خودش آمپول بزند.
پدرم درست به همان راحتی که در زیر آسمان خاکستری کالج ظاهر شده بود، بی سروصدا به عالم دوری و بی خبری برگشت، تلفن های گاه و بی گاه، کارت کریسمس
شاید بپرسید در مورد آنچه بین ار و مادر اتفاق افتاده بود هرگز توضیحی داد یا نه. توضیحی نداد. فقط گفت: «نتوانستیم با هم کنار بیاییم، اگر او را تحت فشار می گذاشتم، اضافه می کرد: تو درک نمی کنی. بدترین حرفی که در مورد مادرم زد این بود: دار زن کله شقی است.»

صفحه 144 از 203