نام کتاب: یک روز دیگر
خوب است، هرگز دوباره به لیگ اصلی نزدیک نشدم. انگار استعداد فوق العاده ام را به کلی از دست داده بودم. تنها چیزی که نشان می داد من در لیگهای بزرگ حضور داشته ام ستون امتیازات مسابقه ها در روزنامه هایی از ۱۹۷۳ به بعد بود و کارت بیسبالم با عکسی از من که چوبی را در دست داشتم، جدی به نظر می رسیدم، اسمم با حروف کتابی بزرگ، و بوی آدامس بادکنکی که همیشه همراهش بود. شرکت دو جعبه از آن کارت ها برایم فرستاد. یک جعبه را برای پدرم فرستادم بقیه را نگه داشتم.
به کسی که مدت کوتاهی بازیکن بیسبال بوده می گویند و یک فنجان قهوه و این چیزی بود که من داشتم. اما این یک فنجان قهوه پشت بهترین میز در بهترین گروه متحد شهر بود. |
که این البته هم خوب بود و هم بد.
هی می دانید، در آن شش هفته که با پیرائز بودم سرزنده تر از قبل یا بعد از آن دوران بودم. مرکز توجه بودن باعث شده بود احساس کنم فناناپذیرم. دلم برای آن رختکن عظیم و مفروش تنگ شده بود. دلم برای عبور از فرودگاه ها با هم تیمی هایم، و حس نگاه های هواداران وقتی رد میشدیم، تنگ شده بود. دلم برای انبوه جمعیت در آن استادیوم های بزرگ، برق فلاشرها، غریو تشویق ها - شکوه همه ی این چیزها، تنگ شده بود. بد جوری دلم تنگ بود. پدرم هم همین طور بود. ما هردو گرفتار عطش بازگشت بودیم؛ عطشی وصف ناپذیر، انکارناپذیر.
در نتیجه مدتها بعد از آنکه باید کناره گیری می کردم به بیسبال چیدم. از تیم دست اول یک شهر به تیم دست اول شهر دیگری رفتم،

صفحه 142 از 203