نام کتاب: گوسفندان سیاه
دستش هایش را بلند کرد و آرام آرام به طرف جیب چاقوها برد و دوباره دانستم که این علامت هشداری است به من.
گوش سپردن به صدای فشفش چاقوها و صداهای تند و تیزِ هیس هیسِ هوا وقتی که چاقوها به آن در آبی رنگ حمله ور می شد، احساس شکوهمندی بود. دقیق نمیدانم شاید در ثانیه دوام داشت. احساس کردم انگار بروی تخته‌ای باریک، بر گودالی بی انتها قدم میزنم. با خاطرجمعی کامل راه میرفتم، اما با تمام وجود دلهره‌ی خطر را حس می کردم... می ترسیدم، اما کامل مطمئن بودم که نمی افتم. شمارش نکردم اما همان لحظه که آخرین چاقو، کنار دست راستم خورد، و در را شکافت، چشم هایم را باز کردم.
طوفان تشویق‌ها یکدفعه بر جا میخکوب ام کرد. چشم هایم را که کامل باز کردم خودم را در حال تماشای صورت بشاش و سفید یوپ دیدم: خودش را با عجله پیش من رسانده بود و با دستهای لرزانش مشغول باز کردن گره های طناب بود. او بعد مرا به میان صحنه برد - درست بر لبه ی همان پرتگاه. او تعظیم کرد، من هم تعظیم کردم؛ تشویق ها که جان گرفت او به من تعارف کرد و من هم تعارفش کردم، بعدش یوپ به من لبخندی زد و من هم لبخندش زدم، و دو نفری لبخندزنان جلوی حضار خم شدیم.
پشت صحنه، توی اتاقک، هیچ حرفی نبود. یوپ ورق های بازی سوراخ را روی صندلی انداخت، کت مرا از چوب لباسی برداشت و کمک کرد مهیا شوم. بعدش لباس کابویی اش را آویزان چوب لباسی کرد،

صفحه 99 از 100