نام کتاب: گوسفندان سیاه
شیرینی به موقعیت من می انداخت. آنوقت، با جا زدن تمام چاقوها رو به حضار کرد و به همان لحن نمایشی نفرت انگیز اعلام کرد: «خانم ها، آقایان در این لحظه دور تا دور این مرد را چاقو باران خواهم کرد، اما میخواهم به شما ثابت شود که من چاقوهای کند را پرتاب نمی کنم...» ریسمانی را نشان داد، و با اعتماد به نفس کامل، کاردها را از جا در آورد، ریسمان را به هر کدام شان تماس داد و ده تکه اش کرد. آن وقت کاردها را یکی یکی جا زد. در تمام مدتی که اینها جریان داشت، من به دوردست‌ها، پشت سر او نگاه می کردم، به آن سوی صحنه، به آنسوی دخترک‌های نیمه عریان، به آن دنیا، انگار که...
هیجان حضار شک آور بود. یوپ طرفم آمد، وانمود کرد که طناب را میزان می کند و آرام در گوشم گفت: «یک عضله ات هم تکان نخورد. به من اعتماد کن...»
همین تأخیر اضافی تقریبا فشار و هیجان را شکست، از پای درآمدن دلهره آور بود. اما او در یک حرکت، بازوهایش را از هم باز کرد، دست‌ها را مثل پرنده هایی که در هوا در نقطه ای ثابت بال می زنند، به اهتزاز در آورد. و صورتش، همان حالت تمرکز جادویی را به خود گرفت که روی پله ها مرا بر جا خشکانده بود. با این ژست ساحرانه، انگار که او جلوی جمعیت در جلد سحری رفته باشد، به نظرم آمد که ناله‌ای غریب و غیر زمینی را می شنوم و دانستم که آن علامت هشداری به من است.
چشمانم را از دور دست ها برگرفتم، نگاهی به یوپ کردم که حالا روبرویم طوری ایستاد که چشم هایمان در تراز هم قرار گرفت. او

صفحه 98 از 100