نام کتاب: گوسفندان سیاه
دیگر نای اعتراض نداشتم، گیج روشنایی خیره کننده‌ی نورافکن‌ها بودم، در آن لباس ریش ریش و کفش های کهنه احتمالا اسب دزد تمام عیاری به نظر می آمدم.
«خب، بگذارش به عهده ی خودم، آقای اردمینگر، میدانم چه معامله ای باهاش بکنم.»
«عالیه، به حسابش برس، و چاقوها رو ازش دریغ نکن!»
همان طور که اردمینگر، نیشخند به لب، صحنه را مغرورانه ترک می کرد، یوپ یقه ام را گرفت. یک نفر طنابی را بروی صحنه انداخت و یوپ دست به کار شد، پای من را گره زد به یک ستون مقوایی که در دکوری آبی رنگی در پشت آن قرار داشت. در حالتی شبیه به خلسه ی بی حسی بسر می بردم. دست راستم، شور وهم آور تماشاگران عصبی را شنیدم، و دستگیرم شد که یوپ درست در موقعیت صحبت از هوس خونریزی اش قرار دارد. شور و حالش آن هوای مانده و ناخوش را میلرزاند، و ارکستر با ضربه های ملایم طبلش، با شهوانیت فروخورده اش، حال و هوای *تراژدی کمیک* دهشتباری را قوت میداد که در آن خون واقعی جریان داشت، صحنه ی خون آلودی که برایش بلیط خریده بودند... درست به روبرو خیره شدم، بدنم را لخت کردم، طناب را به حدی محکم گره زده بود که مرا سیخ نگه می داشت. همان طور که یوپ، با خونسردی چاقوهایش را از ورق های بازی در می آورد و سرجایش فرو می کرد، ضرباهنگ طبل ملایم تر شد. یوپ، انگار محض دلداری، گهگاه نگاه های
نمایش با واقعه ای که ترکیبی از غم و شادی است :Tragicomic

صفحه 97 از 100