نام کتاب: گوسفندان سیاه
چابک چمدان بدست بروی صحنه رفت. قیافه اش با کف زدن‌های مهار شده شکفت. با چشمانی بی حال و گرفته یوپ را نظاره می کردم که ورق های بازی را به گیره هایی که از قبل تعبیه شده بود می بست و با چاقو یک به یکشان را دقیق از وسط سوراخ می کرد. تشویق‌ها جاندارتر می شد، اما نه پرشورتر. آن وقت او با ضربه های ملایم طبل، نمایش «چاقوی تیغه بلند و تکه چوب» را اجرا کرد. با وجود تمام بی علاقگی حالی ام بود که نمایش به واقع تا حدی آبکی است. روبرویم، آنطرف صحنه، چند دختر نیمه عریان به تماشا ایستاده بودند... و یکدفعه آن مرد کله طاس شانه هایم را چسبید، مرا به روی صحنه برد و با تکان پرآب و تاب بازوهایش به یوپ ادای احترام کرد و به لحن تقلیدی پلیس واری گفت: «صبح به خیر، آقای *بورگالوفسکی*»
یوپ با لحن رسمی جواب داد: «صبح جنابعالی بخیر آقای *اردمنگر*»
«خدمت شما یک اسب دزد آوردم، آقای بورگالونسکی، یک رذل واقعی، بفرمایید قبل از این که دارش بزنیم، با چاقوهای براقتان کمی قلقلکش بدهید. از اون عوضی هاست...» صدایش در نظرم عجیب مضحک و بنحو رقت انگیزی مثل گل های کاغذی یا بنجل ترین اقلام رنگ روغن مصنوعی آمد. به حضار نگاه کردم و از همان لحظه با هیولای مارکله‌ی دهان آب افتاده و چشمک زنی روبرو شدم، که کنج تاریکی کز کرده، مترصد جهیدن بود و راحت قافیه را باختم.
Borgalevsky<br />Erdmenger

صفحه 96 از 100