نام کتاب: گوسفندان سیاه
تماشا کن. چمدان را زمین گذاشت و بازوهایش را از هم باز کرد، یک *ایکاروس*، که آماده بود در راهی که یونانی های باستان پیش پایش می گذاشتند، پرواز کند. خطوط چهره اش گویای حالتی بشدت سرد و رویایی بود، چیزی مابین علاقه ی افراطی و دلزدگی از مردم، حالتی که مو بر اندام آدم سیخ می کرد. به نرمی گفت: «اینطوری، راحت دستهایم را به طرف جو پیش میبرم، حس می کنم دراز و درازتر می شوند، می رسند به فضا که قوانین مشخصی بر آن حاکم است، دستها سقفی را می گشایند و آن طرف قوه‌های ساحرانه هستند. من فقط از آنها الهام می گیرم، همه اش همین... و بعدش روابطشان را بچنگ می آورم، آن قوانین را با فرزی و چالاکی میقایم و بکار می اندازم.» مشتهایش را همان طور که نزدیک بدنش می گرفت از هم باز کرد. گفت: «برویم.» و چهره اش همان حالت معمول خودش را گرفت. هاج و واج دنبالش راه افتادم.
بیرون، باران خنکی یکریز و نرم میبارید. یقه هایمان را بالا زدیم و لرز و سرما را بخود کشیدیم. مه دم غروبی که میان خیابان‌ها پرسه میزد، از قبل، تیرگی آبی گون شب را گرفته بود. در بین ویلاهای متروک و بنباران شده، توی چند زیر زمین، از زیر توده های دودی که از مخروبه ای بزرگ متصاعد میشد نور خفیفی بچشم می آمد. در آن گرگ و میش مات، خیابان رفته رفته مسیر گل آلودی می شد که در طرفین اش کلبه ها در لابلای باغ های بی حاصل، از دورنما همچون نیزارهایی در میان مردابی کم عمق، جلوه می کردند. ریل های راه آهن را پشت سر گذاشتیم، سرازیر شدیم به
Icarus:نام شخصیتی در اسطوره شناسی یونان با بالهائی از جنس پر و موم.

صفحه 92 از 100