دو مرتبه چاقوها را جوری به در نشانه رفت که آن هیئت زغالی رنگ با تقارن وحشتناکی به دو نیم شد. چاقوی سیزدهمی، همان چاقوی تیغه بلند، عین تیر مرگباری، دقیق در جایی نشسته بود که بی گمان قلب طرف بود. یوپ، پک آخر را به آن لول کاغذ پر شده از تنباکو زد و ته اش را پشت اجاق انداخت.
گفت: «بزن بریم، وقت رفتنه.» سرش را از پنجره بیرون برد، حرفی مثل «باران لعنتی» را مِن مِن کرد و ادامه داد: «چند دقیقه ای به هشت مانده، من هشت و نیم برنامه دارم.» چاقوها را که در چمدان جا میداد، صورتم را کنار پنجره ی باز بردم. به نظر می آمد ویلاهای رو به زوال زیر باران به نرمی زار می زدند؛ و پشت دیواری از درختان رقصان سپیدار، جیغ گوشخراش تراموایی آمد. اما هیچ کجا ساعتی ندیدم.
«وقت را چه جوری تشخیص میدهی؟»
«غریزه این جزوی از کار من است!»
مبهوت نگاهش می کردم. اول کمک کرد پالتویم را به تن کنم. بعد بارانی اش را پوشید. شانه هایم کمی بی حس بود و بازوهایم از محدودهی معینی، بیشتر حرکت نداشت. فقط به همان حد که آجرها را برق بیندازم. کلاه هایمان را به سر کردیم و داخل راهرو دودزدهای شدیم، و من از شنیدن لااقل برخی صداها در آن ویرانه خوشحال بودم: قاه قاه خنده ها و زمزمهای ملایم.
از پله ها که پایین می رفتیم یوپ گفت: «کاری که می کنم دنباله روی از برخی قوانین فلکی است.»
گفت: «بزن بریم، وقت رفتنه.» سرش را از پنجره بیرون برد، حرفی مثل «باران لعنتی» را مِن مِن کرد و ادامه داد: «چند دقیقه ای به هشت مانده، من هشت و نیم برنامه دارم.» چاقوها را که در چمدان جا میداد، صورتم را کنار پنجره ی باز بردم. به نظر می آمد ویلاهای رو به زوال زیر باران به نرمی زار می زدند؛ و پشت دیواری از درختان رقصان سپیدار، جیغ گوشخراش تراموایی آمد. اما هیچ کجا ساعتی ندیدم.
«وقت را چه جوری تشخیص میدهی؟»
«غریزه این جزوی از کار من است!»
مبهوت نگاهش می کردم. اول کمک کرد پالتویم را به تن کنم. بعد بارانی اش را پوشید. شانه هایم کمی بی حس بود و بازوهایم از محدودهی معینی، بیشتر حرکت نداشت. فقط به همان حد که آجرها را برق بیندازم. کلاه هایمان را به سر کردیم و داخل راهرو دودزدهای شدیم، و من از شنیدن لااقل برخی صداها در آن ویرانه خوشحال بودم: قاه قاه خنده ها و زمزمهای ملایم.
از پله ها که پایین می رفتیم یوپ گفت: «کاری که می کنم دنباله روی از برخی قوانین فلکی است.»