نام کتاب: گوسفندان سیاه
را. خب بعدش من مالک محتویات چمدان شدم: آن قوری لعابی قهوه ای رنگ، دوازده چنگال و دوازده چاقوی نان بری تیغه بلند. قاشق چنگال ها را فروختم، یک سالی قید همه چیز را زدم، با همین چاقوها سرم گرم بود، با هر سیزده تایش، نگاه...»
تکه کاغذی که سیگارم را از آن روشن کرده بودم، رد کردم طرفش، بوپ با لب زیری اش سیگار را مرطوب کرد، بندهای کیسه ی پشمی را به دکمه ی سر شانه های کتش گره زد و کیسه را مثل زره‌ای جنگی روی بازویش ولو کرد. بعد با حرکتی آنی چاقوها را از جا در آورد، و تا آمدم حرکاتش را دنبال کنم، هر دوازده تا چاقو را، عین برق به آن شمایل مبهم آدم نما نشانه رفته بود، که مرا به یاد قیافه های شوم و منفوری می انداخت که نزدیک به آخرهای جنگ از هر اعلان دیواری، از هر گوشه و کناری، سلانه سلانه بر ما هجوم می آوردند - منادیان جنگ و خرابی. از چاقوهای دو تایش در کلاه شخص جا خوش کرده بود، دو تا بالای هر کتف و الباقی، سه تایش هم در امتداد هر کدام از کتف های آویزان طرفین...
فریاد زدم: «عالیه! فوق العاده است! فقط با کمی شیرین کاری اون بالا نمایش را در دست گرفته ای.»
چاقوها را همان جور که از در بیرون می کشید و با حوصله به جای اولشان می گذاشت، آه کنان گفت: «همه اش یک نفر کم دارم، دختر که چه بهتر، اما می دانم که هیچ وقت کسی پیدا نمی شود، دخترها که جگرش را ندارند و مردها پول زیاد می خواهند. البته نمی شود کسی را سرزنش کرد، کار پرخطریه.»

صفحه 90 از 100