آنکه بازش کند، آمد و چهار تا ته سیگار جلویم گذاشت. گفت: «از اینها دو لول سیگار باریک درست کن.»
چمدانم را جابجا کردم تا بتوانم او را ببینم و هرم بیشتری از گرمای اجاق بگیرم. در حالی که ته سیگارها را محتاطانه روی صفحه ی کاغذی که بر زانوهایم پهن بود باز می کردم، یوپ، تلق، قفل چمدان را باز کرد و جنس از مد افتاده ای را بیرون آورد: از همان کیسه های پشمی پر جیب که مادرهایمان سرویس های رومیزی نقره شان را در آن می گذاشتند. ماهرانه گره هایش را گشود و کیسه را میان میز ولو کرد تا یکدست سرویس چاقوی دسته چوبی خودنمایی کند. از آن جور چاقوها که در روزگارانی که مادرهامان والتس می رقصیدند به «کارد شکاری» معروف بود.
تارهای تنباکو را دانه دانه لای آن در کاغذ سیگار گذاشتم و کاغذها را لوله کردم. گفتم: «بفرما.» یوپ هم گفت: «بفرما، و ممنون.». کیسه پشمی را طرفم گرفت تا نگاهی بیندازم.
«از همه دار و ندارم فقط همینش مانده. همه چیز تقریبا توی آتش دود شد یا که زیر آوارها رفت، باقیمانده را هم به سرقت بردند. زمانی که از اردوگاه اسرای جنگی برگشتم آس و پاس بودم، آه توی دنیا نداشتم - تا که یک روز زن سالخورده موقری، یکی از دوستان مادرم، من را پیدا کرد و این چمدان قشنگ را بدستم داد. چند روز، پیش از آنکه مادرم، در حمله هوایی جانش را از دست بدهد، چمدان را به پیرزن می سپارد تا مراقبش باشد، و این طوری در امان ماند. مضحکه، نه؟ تا حالا رسم این بوده که آدم ها مواقع خطر اشیاء قیمتی را قایم می کنند، نه لوازم اولیه زندگی شان
چمدانم را جابجا کردم تا بتوانم او را ببینم و هرم بیشتری از گرمای اجاق بگیرم. در حالی که ته سیگارها را محتاطانه روی صفحه ی کاغذی که بر زانوهایم پهن بود باز می کردم، یوپ، تلق، قفل چمدان را باز کرد و جنس از مد افتاده ای را بیرون آورد: از همان کیسه های پشمی پر جیب که مادرهایمان سرویس های رومیزی نقره شان را در آن می گذاشتند. ماهرانه گره هایش را گشود و کیسه را میان میز ولو کرد تا یکدست سرویس چاقوی دسته چوبی خودنمایی کند. از آن جور چاقوها که در روزگارانی که مادرهامان والتس می رقصیدند به «کارد شکاری» معروف بود.
تارهای تنباکو را دانه دانه لای آن در کاغذ سیگار گذاشتم و کاغذها را لوله کردم. گفتم: «بفرما.» یوپ هم گفت: «بفرما، و ممنون.». کیسه پشمی را طرفم گرفت تا نگاهی بیندازم.
«از همه دار و ندارم فقط همینش مانده. همه چیز تقریبا توی آتش دود شد یا که زیر آوارها رفت، باقیمانده را هم به سرقت بردند. زمانی که از اردوگاه اسرای جنگی برگشتم آس و پاس بودم، آه توی دنیا نداشتم - تا که یک روز زن سالخورده موقری، یکی از دوستان مادرم، من را پیدا کرد و این چمدان قشنگ را بدستم داد. چند روز، پیش از آنکه مادرم، در حمله هوایی جانش را از دست بدهد، چمدان را به پیرزن می سپارد تا مراقبش باشد، و این طوری در امان ماند. مضحکه، نه؟ تا حالا رسم این بوده که آدم ها مواقع خطر اشیاء قیمتی را قایم می کنند، نه لوازم اولیه زندگی شان