نام کتاب: گوسفندان سیاه
«ممنون، میخورم، اما بگذار کمی قهوه درست کنم. بعدش میتوانی بیایی و هنرنمایی ام را تماشا کنی.»
چوب بیشتری در اجاق فرو کرد و قوری را بر دهانه اش گذاشت. ناراحت کننده است، شاید هنوز یک خرده مثل سرجوخه ها به نظر می آیم، ها؟»
«مزخرفه، تو هیچ وقت مثل سرجوخه‌ها نبودی. ببینم وقتی که اونها کف زدند تو لبخند میزنی؟» «البته، تعظیم شان هم می کنم.»
«من یکی که نمی توانم. توی یک گورستان که نمی شود لبخند زد.»
«اشتباهت همین جاست، اصلا توی گورستان باید لبخند بزنی.»
«یعنی چه؟»
«یعنی اینکه اونها نمرده اند، هیچ کدامشان نمرده اند، فهمیدی؟»
«بله، میفهمم، اما قبولش برایم مشکل است.»
«مثل اینکه هنوز کمی حال و هوای ستوانی‌ات را داری. خب، در این صورت توضیح بیشتر می خواهد. این جور بگم، من با خنده های اونهاست که خوشحال ام. اونها از درون به شوق می آیند، من ذره ای اونها را به هیجان می آورم و مزدش را می گیرم. شاید یکی از اونها، فقط یک نفرشان، بخانه برود و من را یادش بماند: وای خدا، اون مرد کارد باز عین خیالش هم نبود و من همه اش می ترسیدم، خدای من. شاید اینها عین حرفهایی باشد که می گویند، به این خاطر که تمامشان همه اوقات در هراس اند. اونها ترسشان را مثل سایه سنگینی دنبال خود می کشند، و من که می بینم

صفحه 87 از 100