نام کتاب: گوسفندان سیاه
به بالا اشاره کرد، جایی که تیرهای آهنی از بالکن مخروبه‌ای بیرون زده بودند.
«بیشتر، همین جا تمرین کنم. تمام طول سال. نگاه!» چاقو را محکم بالا انداخت: به چنان تقارن و ترازی حیرت آور اوج برداشت که به نظر همانند پرنده ای، نرم و بی وقفه، هوا را می شکافت: بعد از اصابت به یکی از تیرهای آهنی، با شتاب نفس گیری کمانه کرد و تکه چوبی را شکافت. برخوردی که به خودی خود دلهره آور بود. یوپ مژه هم نزد. چاقو، یک تنه، دو اینچ از چوب را شکافته بود.
فریاد زدم: «فوق العاده است! بی نهایت هیجانیه، اونها حتما خوششان می آید - چه حرکتی!»
یوپ بی خیال چاقو را از چوب بیرون کشید، از دسته اش گرفت و در هوا چرخی داد.
«البته که خوششان می آید، شبی دوازده مارک به من میدهند؛ و مجازم که میان بخش های اصلی برنامه با چاقو کَمَکی شیرین کاری بکنم. اما این نمایش آن قدرها پرمایه اجرا نمی شود. دست تنها، یک چاقو، یک تکه چوب، می بینی که؟ باید دختر نیمه عریانی باشد تا چاقو را به فاصله تار مویی از کنار بینی اش رد کنم، همین جمعیت را به جنون می کشد. اما بیا و یک چنین دختری را پیدا کن!»
در آن حین که به اتاقش برگشتیم، حرفهایش را از سر گرفت. چاقو را با ملاحظه روی میز، کنار تکه چوب گذاشت و دست هایش را مالش داد. همانطور که تکه نانی را از جیب در می آوردم گفتم: «مهمون من.»

صفحه 86 از 100