نام کتاب: گوسفندان سیاه
یوپ آهسته گفت: «از همین است که دلخورم، کار من بر این فرض منطقی ریخته شده که آدم هایی که پول بلیط می دهند منتظرند نمایشی را تماشا کنند که درش جان و گوشت آدم در مخاطره باشد عین سیرک‌های روم. اونها وقتی میدیدند یک خرده احتمال خونریزی هست به هیجان می آمدند، منظورم را می فهمی؟»
چاقو را برداشت و تر و فرز به تخته ی بالایی قاب پنجره، به چنان قدرتی پرتاب کرد که صدای تق تق چهار چوب در آمد و خرده های بتونه ریزش کرد. این پرتاب - دقیق و بدون ردخور - آن دوران نیمه تاریک گذشته را به یادم می آورد که او با چاقوی جیبی اش سر تا پای یک سنگر دیدبانی را نشانه میرفت.
حرف‌هایش را از سر گرفت: «هر کاری می کنم که حضار یک ذره به شوق بیایند، حتی حاضرم گوشهایم را برم. فقط آدمش را ندارم تا آنها را سر جایشان بچسباند. از این طرف، می خواهم چیزی نشانت بدهم.»
برایم در را باز کرد، و به راهرویی داخل شدیم. به دیوارها هنوز چند تکه کاغذ دیواری به جا مانده بود که چسبش مانع میشد تا آنها را بکنند و محض روشنایی در اجاق بیندازند. با گذر از حمامی دربداغان به فضای بالکن مانندی قدم گذاشتیم که کف بتونی اش ترک خورده و خزپوش بود. یوپ بالا را نشان داد.
«چاقو هر چقدر بیشتر اوج بردارد البته کاری تر فرو می رود. آن بالا مانعی را می خواهد تا چاقو به آن اصابت کند و مسیرش را طوری بگرداند که یکراست کمانه کند روی جمجمه ی بی مصرف من. نگاه!»

صفحه 85 از 100