نام کتاب: گوسفندان سیاه
وقتی زن رفت طرف پیشخان و با صدای دورگه اش سرگرم خوش و بش با مردها شد، سرباز، بی خیال دهان باز کرد و خواند؛ او می خواند: «وقتی که طبلها برام به صدا در میان.» و یک دفعه دید که دارد خوب می خواند - قشنگ میخواند برای اولین بار در عمرش؛ حالا متوجه شد مستی بسراغش آمده و همه ی اطراف به آرامی تاب می خورد. به ساعتش نگاه دیگری انداخت و دید که محض خواندن و شاد بودن سه دقیقه وقت دارد، آواز دیگری از سرگرفت: «*اینزبراک*، ما باید از هم جدا شیم.» بعدش با لبخند پولی را که زن جلویش گذاشته بود برداشت و به جیبش فرو کرد.
حالا بار در سکوت مطلق بود، آن دو مرد با شلوارهای نخ نما و قیافه های خسته، برگشته بودند طرفش؛ و زن در راه بازگشت به پیشخان برجا مانده بود و عین یک کودک، ساکت و باحوصله گوش می کرد.
سرباز شرابش را تمام کرد و سیگار تازه‌ای آتش زد، می دانست که نامتعادل گام بر می دارد. اما پیش از ترک آنجا کمی پول روی پیشخان گذاشت و رویش را به آن دو مرد کرد:
«!Bitte shon» سه نفری ماتشان برده بود. در نهایت او در را باز کرد و رفت بیرون، به خیابانی از درختان شاہ بلوط که به ایستگاه راه آهن می رسید، خیابانی که پر بود از سایه های دل پسند سبز آبی تیره رنگی که آدم را به هوس می انداخت بازوهای خود را بدور یارش حلقه کند و واپسین بوسه ها را...
Insbruck

صفحه 83 از 100