نام کتاب: گوسفندان سیاه
اینجا هیچ اثری از عشاق نیست. هاله ی سبز آبی خیال انگیز غروب اینجا، جان می دهد برای عشاق. پیش خودش گفت شرم آور است، در همین حال تمام آن عشاق را مجسم می کرد که ناچار بودند زیر نورهای زننده‌ی روز، کنار هم بنشیند، یا آنکه در گریز باشند، اما اینجا توی این بار جای دنجی بود که می شد حرف بزنند، شراب بنوشند، هم را ببوسند...
سرباز با خود گفت، خدای من، اینجا الان باید یک دسته موزیک باشه و من بخونم. شرط میبندم یک چیزی بخونم. سرمست میشم و برای اون عشاق آوازی می خونم، بعدش درست و حسابی به فکر این جنگ لعنتی فرو میرم، حالا همه ش یک ذره این جنگ خونبار فکرم رو مشغول کرده، بعدش تمام وقت درستکی بهش فکر می کنم.
از نزدیک نگاهی به ساعتش انداخت: هفت و نیم. هنوز بیست دقیقه باقی بود. از آن شراب خنک و تلخ حسابی خورد و مثل این که کسی عینک قوی تری به او داد: حالا همه ی اطراف به نظر نزدیک تر، شفاف تر و چند بعدی می آمد. حالا مستی زیبا و باصفایی، بکلی همه وجودش را گرفت. حالا می دید که دو مرد کنار پیشخان آدم های فقیری هستند، هم زحمتکش و هم چوپان، در شلوارهای نخ نما، و آن قیافه ها که علی رغم ظاهر دغل پیازی شکل و سبیل های بی پروایشان، خسته بود و وحشتناک سربزیر...
سرباز به خود گفت، خدای من، اون بیرون موقع رفتن چه منظره‌ی وحشتناکیه. بیداد سرما و گوش تا گوش درخشنده و برفپوش؛ و هنوز چند دقیقه ای وقت داری و هیچ کجا اون گوشه ی دنج نمیشه، گوشه ی دنج

صفحه 81 از 100