نام کتاب: گوسفندان سیاه
سرباز سیگاری روشن کرد و از گیلاسش جرعه ای جانانه زد. نرم نرمک اتاق جلوی چشمش شروع کرد به چرخ زدن؛ مالک چاق جایی در کنج فضای اتاق آویزان بود، پیشخان کهنه و زنگ زده حالا سر و ته شده بود و مرد مجاری که بندرت به نوشابه اش لب می زد، دور و بر جایی آن بالاها نزدیک سقف مثل میمون بندبازی رقاصی می کرد. باقی اشیاء در یک لحظه به طرف دیگر کج میشد، سرباز خنده‌ی بلندی سرداد، فریاد کشید: «به سلامتی!» جرعه دیگری خورد، و باز یکی دیگر. و سیگار تازه ای آتش زد.
در باز شد و مجاری دیگری داخل آمد، چاق و کوتوله، با چهره‌ای دغل و پیازی شکل و چند تار موی سیاه روی لب بالایی اش. آه پربادی بیرون داد. کلاهش را پرت کرد روی میز، و بروی صندلی کنار پیشخان خودش را بالا کشید. زن برای او کمی آبجو ریخت...
گفتگوی ملایم آن سه تن، کنار پیشخوان، مثل همهمه آرامی بر لبه‌ی دنیایی دیگر، خیال انگیز بود. سرباز جرعه دیگری شراب سرکشید، گیلاس خالی را پایین آورد و همه چیز به جای اولش برگشت. سرباز تا حدی سرکیف بود، دوباره گیلاسش را بالا برد و با خنده‌ی بلندی تکرار کرد: «!Bitte shan» زن گیلاسش را پر کرد. سرباز پیش خود گفت، نزدیک به ده تا گیلاس داشتم، حالا دیگه باید بس کنم، آن قدر خوردم که یه جورهایی سرکیف و شنگولم. هاله ی سبز رنگ شفق رنگ غلیظ تری بخود گرفت. کمی آن طرف تر، گوشه و کنار بار را از کمی پیش، سایه های ناشناس آبی پررنگی اشغال کرده بود. سرباز فکر کرد شرم آور است که

صفحه 80 از 100