نام کتاب: گوسفندان سیاه
انبوه درختان شاه بلوطی که تنگ هم در امتداد خیابانی منتهی به ایستگاه راه آهن کاشته بودند، فضای اتاق را گرفته بود: روشنایی درهم و شاعرانه ای که افسنتین ها را به یاد او می آورد، و گرما و صمیمیت مطبوعی به اتاق داده بود. آن مرد با سبیل های افسانه ای اش، با نیمی از نشیمن گاه روی صندلی، آنطوری که روی پیشخان ولو شده بود، وارفته و بی خیال به نظر می آمد.
سرباز همه اینها را مو به مو از نظر گذراند، در همین لحظه متوجه شد نمی تواند تا پیشخان، بدون زمین خوردن، حتی قدمی بردارد. باید قدری آرام می گرفت، مکث کرد، بعد با خنده‌ی بلندی داد کشید: «هی، اونجا!» لیوانش را به طرف زن بالا برد و به آلمانی گفت:
*«!Bitte shan' »* زن ملایم از صندلی برخاست، کار قلاب دوزی اش را به همان ملایمت کنار گذاشت و تنگ مشروب را بلند کرد و با لبخندی به سراغش رفت. در همین بینابین، مرد مجار چرخید و به مدال های روی سینه سرباز نظری انداخت.
زنی که با ادا طرفش آمد، قد و پهنا یکی بود، قیافه مهربانی داشت و طوری نشان میداد انگار قلبش ناراحتی دارد. روی بینی اش عینک دماغی زمختی با زنجیری سیاه و روکش دار میزان شده بود.
انگار پاهایش هم ناراحت بود، همانطور که گیلاس او را پر می کرد یک پایش را کمی بالا گرفت و به میز یکدستی تکیه داد. او با لهجه‌ی گرفته مجاری اش چیزی گفت که بی گمان معادل «به سلامتی» یا «نوش جانت عزیز» بود و شاید هم از همان کلمات گرم و مادرانه ای که پیرزنها نثار سربازها می کنند.
«خیلی ببخشید!»

صفحه 79 از 100