نام کتاب: گوسفندان سیاه
مستی در *پتوکی*
سرباز دید بالاخره دارد مست می شود. در همین حس و حال دو مرتبه - با وضوح کامل - به ذهنش خطور کرد که برای صورتحساب یک فنیک هم در جیب ندارد: ذهن و فکر او، به خوبی حواس اش، زلال و شفاف بود. اطراف را در منتهای وضوحش میدید: در سایه های پشت بار زن چاق نزدیک بینی نشسته بود. همان طور که به قلاب دوزی اش ور میرفت بی سروصدا گرم صحبت با مردی بود که سبیل های تمام عیار مجاری داشت - یک چهره‌ی به تمام معنا اُپرایی، یکراست از قلب *پوزتا*، اما زن به نظر بی روح و تا حدی آلمانی تبار می آمد. و در تصورات یک سرباز از زنی مجار، قدری هم موقر و قابل احترام. زبانی که آنها حرف می زدند به قدری گنگ بود و نامفهوم که نمیشد تشخیص اش داد و آنقدر غریب و گوش نواز که آدم را احساسی می کرد. هاله ی سبز رنگ شفق، از لابلای
Petöcki<br />Puzta

صفحه 78 از 100