نام کتاب: گوسفندان سیاه
از آن خون قلیان کرد، و ماده‌ی زرد رنگ لزجی که فقط می توانست مغزش باشد. خونش یکریز جاری بود، و با قیامتی که تنها من شاهدش بودم لخته میشد: این همه خون از کجا می توانست آمده باشد، فقط از کله اش؟ تمام زمین سنگرمان را خون گرفته بود. خاک گل آلود آن را جذب نمی کرد، و خونها به نقطه ای که من آنجا کنار بطری خالی زانو زده بودم رسید...
من در این دنیا با خون هکر تنها بودم، چرا که از این هینی جوابی نیامد و صدای تک تیرانداز هم دیگر شنیده نمی شد...
اما ناگهان انفجاری سکوت را در هم ریخت. من بلند شدم و همان لحظه چیزی به پشتم خورد. اما آنقدر که باید دردی حس نکردم. با کله پرت شدم روی سینه ی هکر، و در آن حال که طوفان صداها در اطرافم سر می گرفت - زوزه‌ی عصبی مسلسل از سنگر هینی و ضربات مهوع نارنجک اندازها که میان بچه ها به لوله های پیانو معروف بود - در من آرامشی کامل شکل گرفت، چرا که خون تیره ی هکر که هنوز بر زمین بود با خونی که روشنی غریبی داشت در آمیخته بود که می دانستم هنوز گرم و تازه و متعلق به من است؛ و من بیشتر و بیشتر فرو می رفتم تا اینکه خودم را لبخندزنان و شاد دم ورودی همان خیابانی یافتم که هکر در توصیف آن اشتباه کرده بود، چرا که درختان لخت بودند، انزوا و پریشانی لابلای سایه ی درختان زبان گنجشک لانه کرده بود، و من کامل توی ذوقم خورد، اما در دوردست، در اعماق فاصله ها توانستم بر زمینه ی نورانی یکدست طلایی رنگی، طرح اندام هکر را ببینم که با دست به من اشاره می کرد...

صفحه 77 از 100