بخور.» وقتی که خواستم بلند شوم دستگیرم شد که مستم، و از ته دل به خود نفرین کردم که آنقدر که باید زود او را به عقب فرا نخواندم. حالا خیلی دیر بود. او نشنیده بود که صدایش می کنم. درست همان لحظه که آمدم دهانم را دو مرتبه برای صدا زدنش باز کنم . دست کم به هوای آن بطری و نوشیدنی می شد او را از مهلکه خطر به عقب کشید . صدای زیر و واضح «پینگ» انفجار گلوله ای را شنیدم. با غافلگیری هراس آوری هکر چرخید، لبخند سعادتمند و مختصری به من زد، سیگارش را بر خاکریز گذاشت و آرام آرام به پشت ولو شد. قلبم را دستی یخی فشرد و آن بطری از مشتم در رفت، و با شک و وحشت زدگی دیدم که مایع کنیاک به آرامی شرشر بیرون ریخت و گودالی را کند. یک بار دیگر اوضاع آرام گرفت؛ و سکوت رعب آور بود.
بالاخره جرات پیدا کردم چشم هایم را بالا بیاورم و به چهرهی هکر نگاه کنم: گونه هایش چال افتاده بود، چشمانش سیاه بود و ثابت، هنوز صورتش هاله ای از آن لبخند را داشت که آنجا، وقتی آن کلمات شوریده را نجوا میکرد، شکفت. یقین داشتم که تمام کرده. اما ناگهانی شروع کردم به فریاد زدن، داد و فریاد مثل دیوانه ها. بیخیال تمام خطرها بالای خاکریز دولا شدم و به طرف پناهگاه مجاور فریاد زدم: «*هینی*! کمک! هینی! هکر کشته شد!» و بدون انتظار جوابی، گریان بر زمین افتادم. با وحشت فزاینده ای دست به گریبان بودم، چرا که کله هکر با حرکتی به زحمت قابل تشخیص اما قابل رویت خود به خود کمی تکان خورد، و
بالاخره جرات پیدا کردم چشم هایم را بالا بیاورم و به چهرهی هکر نگاه کنم: گونه هایش چال افتاده بود، چشمانش سیاه بود و ثابت، هنوز صورتش هاله ای از آن لبخند را داشت که آنجا، وقتی آن کلمات شوریده را نجوا میکرد، شکفت. یقین داشتم که تمام کرده. اما ناگهانی شروع کردم به فریاد زدن، داد و فریاد مثل دیوانه ها. بیخیال تمام خطرها بالای خاکریز دولا شدم و به طرف پناهگاه مجاور فریاد زدم: «*هینی*! کمک! هینی! هکر کشته شد!» و بدون انتظار جوابی، گریان بر زمین افتادم. با وحشت فزاینده ای دست به گریبان بودم، چرا که کله هکر با حرکتی به زحمت قابل تشخیص اما قابل رویت خود به خود کمی تکان خورد، و
Heini